part 24_(Savior)

86 16 36
                                    

*خب سلام به همه
بالاخره طلسم آپ نکردن شکسته شد و اومدم شادتون کنم با آپ کردن تا آخر فیکشن.
اولا امیدوارم که لذت ببرید*-*
دوما امیدوارم که جبران این چند ماه بوده باشه
ثانیا اینکه خودتون واسه اتفاقای گوناگون و مختلف آماده کنید
و در آخر اگرم نظر بدید که بنده رو خرسند می نمائید
با نظرا که هیچ پولی قرار نیست بره تو جیبم
با ارزش تر از اون اینکه بفهمم تو هر قسمتی که می خوندید چی براتون جالب و بود و چه ریکشنی داشتید و یا حتی اگر بگید اگر چطوری بود بهتر مي شد کلی خوشحالم می کنید
راستی حتما قبل از خوندن این پارت چند خط آخر پارت ۲۳ رو بخونید یاد آوری شه براتون وگرنه نمی فهمید هیچی
فعلا+-+
*******

رفتم کنار اون درخت و اون وسیله براق رو برداشتم...یه تیکه سنگ بود.انگار قیمتی به نظر می اومد.رنگ زرشکی براقی داشت.

ریوجین اومد کنارم:عا...خب این چه کمکی می تونه بهمون بکنه؟

_آه...متاسفم...فکر کردم شاید کلیدی چیزی باشه...

یه جی:بیخیال بندازش دور...احتمالا واسه یکی بوده که گمش کرده...

با سرم تایید کردم...سنگ رو انداختم سر جاش و همراهشون حرکت کردم...

بار آخر به اون تکه سنگ نگاه کردم...چرا همچین چیزی باید توجهمو جلب می کرد...

*هیونجین*

دستم رو که روی پیشونی نیگ نیگ برای فهمیدن دمای بدنش گذاشته بودم برداشتم و آهی کشیدم...هنوزم بدنش یخ بود...

کای از حموم که اومد بیرون داشت با حوله تند تند موهاشو خشک می کرد وآخر سر با بی حالی خودشو انداخت رو کاناپه رو به رو و ساعد یکی از دستاش رو روی چشماش گذاشت...

رومو ازش برگردوندم و تو همون حالت گفت:هنوزم یخ زدست نه؟

_چند روزه همین حالت داره...با اینکه اون خون آشام کشتیم نمی فهمم چرا هنوز به هوش نیومده...احساس می کنم مرده...

دستش رو از رو چشماش برداشت و به سقف خیره شد:حتما روحشو خوردن...

بهم نگاه کرد.

کای:باید جسمشو بدی به من تا باهاش کرم بریزم...

دندونامو چفت کردم و بهش غریدم:اینقدر عوضی نباش...به جای اینکه واسه جسمش نقشه بریزی برو روحشو پیدا کن...

پوزخندی زد و دوباره خوابید و همون حالت گرفت...

کای:تو فکر کن یه درصد برام مهم باشه...

رومو سمت نیگ نیگ برگردوندم:از موجود پست فطرتی مثل تو بیشتر از اینم انتظار نمی ره...

مکث کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:موندم چرا جون این سوک نجات دادی...

دستشو برداشت و بهم نگاه کرد:خب که چی؟دوست داشتی بمیره؟

برگشتم طرفش و نیشخندی زدم و سرم انداختم پایین:از تویی که قلب نداری انتظار نمیره جون یه موجود ضعیف برات اهمیت داشته باشه...

Falling In The Hell_chapter 1Where stories live. Discover now