و این تهیونگ بود که نزاشت سه یونگ بمیره...وقتی دید یکی از سربازا زنده مونده و نزدیک بهش حمله کنه و بکشتش سریع رفت جلوش و شمشیر آغشته به زهر وارد قلبش شد...
جین:تهیونگگ..تهیونگگگ...
صدای داد جین توی محوطه پیچید...سه یونگ هنوز بهت زده به تهیونگی که روی دستای جین افتاده بود خیره بود...روی زانوش هاش فرود اومد و به سمتش حرکت کرد...به شمشیری که داخل قلبش فرو رفته بود خیره شد...
جین سر سربازا داد زد:چرا زل زدین به مننن..برین دامی رو بیارین…
سربازا ترسیده بهم نگاه کرد و تا یکیشون خواست بره تهیونگ دست جین رو گرفت...
تهیونگ:هیونگ...نیازی نیست...بلند شو..نباید وقت تلف کنیم...
تا اینو گفت سریع خون بالا اورد…
تهیونگ:هیونگ برووو...اگر با تاخیرت باعث شی نقشه بهم بریزه هیچ وقت...نمی بخشمت...
کلمه آخر رو که گفت دستاش از دستاش جین ول شد و چشماش بسته شد...
سه یونگ ترسیده رفت بالا سرش و تکونش داد:تهیونگ...تهیونگ...نه نه...تو نباید بمیری...قرار نبود اینطوری شه...نه بیدار شو...فاک بهت...داری با من شوخی می کنی؟...با توام...می گم بلند شو...
ولی اون دیگه چشماشو باز نمی کرد...فقط داشت خودش گول می زد...
ناگهان بغضش ترکید و دادش رفت رو هوا...
سه یونگ:لعنتی نمی تونی الان بمیریییی...
جین دیگه نزاشت سه یونگ تهیونگ رو تکون بده سرش رو آروم گذاشت روی زمین و بازوی سه یونگ رو کشید و با خودش سمت قصر...
سه یونگ محکم دستش رو از دستای جین کشید که جین سرش داد زد:اون دیگه مرده سه یونگ...مرده می فهمی؟؟...مردهههه...
سه یونگ قطع اشکی از چشماش ریخت و به جین زل زد.
جین:خودتو گول نزن...اون دیگه اینجا نیست...وقت تلف نکن نزار با شکست خوردنمون خونش هدر بره..این سربازای که می بینی همشون مثل تهیونگ جونشون فدا کردن...داری در حق همشون ظلم می کنی...
جین این رو گفت و بلا فاصله سمت در حرکت کرد...و سه یونگ خیره به جسد تهیونگ که بین سربازا دفن شده بود...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...