part 13_(Linda,you are beautiful)

100 19 27
                                    

سعی در آروم کردن خودم داشتم...

_اینطوری نمیشه...باید حواسمو پرت کنم...

کشو های میز رو باز کردم...چرا هیچ چیز به درد بخوری نیست اینجا؟...

همش توی کشو ها ملحفه و جعبه کمک های اولیه و یه دست حوله بود...

از بیچارگی روی زمین نشستم و به موهام چنگ زدم...

به وسایل روی میز نگاه کردم...یه سری وسایل آرایش که توی عمرم هم ندیده بودم...یه سری گیاه و وسیله عجیب مثل قیچی و براش و قلم بود...یه سری وسیله دیگه هم بود که نمی دونم چطوری توصیفشون کنم...یه جورایی روشون طرح کار شده با فلز داشتن...شروع کردم با ور رفتن باهاشون...

_دکمه ای چیزی واسه باز شدن ندارن؟...

چند دقیقه ای با یکیشون ور رفتم ولی بعدش عصبی انداختمش یه گوشه میز و سرم رو به صندلی تکیه دادم...

اتاق یه پنجره نسبتا بزرگ داشت...شب بود و همه جا تاریک...هیچی دیده نمی شد... حتی ابرا هم آسمون این شهر رو گرفته بودن و فقط نور ماه محو از پشت یکی از ابرا دیده می شد...

به سقف نگاه کردم...نقاشی مینیاتوری های مبهم و نامشخص...

در زده شد و همون خدمتکار قبلی اومد داخل با یه جعبه بزرگ چوبی.

+:بانو لباس هاتون رو آوردم.

_لباس؟(به لباس های معمولی خودم نگاه کردم)...مگه لباس های خودم چشه؟

+:متاسفم ولی شما نمی تونید با این لباس ها داخل کاخ باشید...

رفتم نزدیکش و در جعبه رو باز کردم...یه لباس که یقه تنگی داشت و سرشونه هاش کمی پف دار بودن...یه لباس سلطنتی...

_من اینو نمی پوشم...

+:ولی بانو...

_یقه لباس خیلی تنگه...خفه می شم...

+:کاری می کنم راحت باشه براتون...

_چطوری؟

+:بسپرینش به من...من این لباس رو می زارم روی تخت و ۱۰ دقیقه دیگه میام برای آرایش و موهاتون...

از اتاق رفت بیرون...

لباس رو از جعبه آوردم بیرون و راست جلوم گرفتم...

_وات د هل؟...به تنهایی کلی جواهر بهش چسبوندن خودش ۶ کیلوئه…من اینو بپوشم با زمین یکی می شم...چطوری می تونن تحملش کنن؟...قراره تا کی اینجا بمونم...

بیخیال...فقط بپوشش این سوک...

...

از آینه به خودم نگاه کردم...لعنتی دارم خفه می شم...لباسه خیلی سنگینه...خیلی بلنده...پائینش دامن داره و تا زمین می رسه...چطوری باهاش راه برم؟...وای وای وای...

Falling In The Hell_chapter 1Where stories live. Discover now