یکی از دستاش داخل جیب کتش بود و با یه دست دیگش از گیلاسش نوشید...
@:آه دخترم معلومه که من دلم نمیاد با کسی که از گوشت و خون خودمه همچین کاری کنم...سادست می تونی بهم ملحق شی...بعد از من ملکه ای می شی که دنیا تو دستته...چی بهتر از این...اگرم قبول نکنی مثل این دوستت..
به مین ها که داشت از درد زجه می زد نگاه کرد.
@:می تونم بگم یکی بره تو جلدت می دونی که کار آسونیه...
لحظه حساسی بود.باید بیخیال جنگیدن با پدرش بشه.سه یونگ این همه مدت دقیقا کی بود؟چی بود؟کسی از ذات واقعی اون و هدفش خبر داشت؟
به همدیگه خیره شدن که هر دو بلند زدن زیر خنده...
این ممکن به این معنی باشه که تمام مدت اون فقط یک وزیر در نقش سرباز دشمن بوده و داشته تظاهر می کرده در راه هدف مهره های همرنگ خودش پیش میره.در حالی که همه چیز در ابتدا چهره واقعی خودشو نشون نمی ده.
سه یونگ از خنده شدید نشست روی پاهاش و با دستش به پدرش اشاره کرد:اوه بابا تو بازیگر خوبی هستی...خیلی حیله گری...ببینم نکنه فکر کردی من با اینا دنبال یکی که ظاهرا اسمش آمبریانوئه می گردم تا صلح جهانی برقرار کنم...اونم وقتی تو پدرمی چطور می تونم همچین فکری داشته باشم...
بلند شد و شمشیرش رو گذاشت سر جاش...دست به سینه شد و رفت جلو...
سه یونگ:پدر یادت نره...من دختر توام...صلح جهانی دیگه چه کشکیه...
جین بلند زد زیر خنده:وای نگاه کن...ببین کی این همه بین خودمون داشته جاسوسی می کرده...ببین کی قراره حاکم سیاکو بشه...وایییی...
اشک های فرضیش رو پاک کرد و به سه یونگ خیره شد:پس حمله اسکورزا و مرگ این سوک کار شماها بود...
ریوجین:شما ها همتون یه مشت آشغالین…فکر می کنین همه چی طبق خواسته شماها پیش می ره...هه...حتی اگرم ببری...امکان نداره یه آب خوش از گلوتون پایین بره...
سه یونگ گیلاسی که دست پدرش بود رو گرفت و همشو سر داد و بعدش لیوان رو گرفت کنارش و به یک باره رهاش کرد که لیوان شکست.
سه یونگ:فعلا می بینی که داره پایین می ره...
سه یونگ به سربازا اشاره کرد...
یه چیز گلوله مانند زیر پاهاشون پخش شد...بمب های که حاوی خواب آور و گل شاه پسند بود...همشون تو دو ثانیه بیهوش شدن...
@:اونا باید ببینن چطوری آتلانتیا رو تو دستم می گیرم...
سه یونگ با پاهاش به مین ها اشاره کرد:با این دختره می خوایی چیکار کنی...نباید مثل بقیه شاهد به قدرت رسیدن ما باشه؟
@:هممم...درسته...
دستش رو برد سمت مین ها که بیهوش شده بود و نیروی شیطانی داخلش رو آزاد کرد...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...