*این سوک*
هم اتاقی جدیدمون نیگ نیگ به نظر دختر خوبی می اومد...شاید بتونه اولین دوستم باشه.
_نیگ نیگ...
همونطور که داشت وسایلش رو می چید بهم نگاه کرد و لبخندی زد:می شنوم.
_تو گفتی رشتت جادوی تاریکه...ولی من همچین رشته ای ندیدم...
نیگ نیگ:آها...خب شاید...این رشته فقط مختص ما جادوگراست...
یه دفعه شوکی بهم وارد شد و نگام رو از کتاب گرفتم و بهش نگاه کرد:نگو که تو هم...
نیگ نیگ:مطمئنا خانم پنل یه آدمیزاد رو هم اتاقی یه وامپایرس نمی کنه...
زمزمه کردم:آه...فکر کردم می تونم یه انسان ببینم...
نیگ نیگ:هر کسی می تونه با کسی که شبیه خودشه دوست بشه و باهاش ارتباط برقرار کنه...یک انسان فقط با هم نوع خودش می تونه دوست شه...و فکر نکنم یه وامپایرس بتونه دوست انسان داشته باشه...چون همزمان می تونه دشمنش هم باشه...
حرفاش منطقی بود...ولی من که خودم نخواستم به یه موجود دیگه تبدیل شم...
رومو برگردوندم و با چهره پوکر فیس شروع به نگاه کردن اشکال داخل کتاب کردم...یه عالمه آناتومی بدن انسان و موجودات فرابشری و کلی موجود ناشناخته دیگه...تاریخ آتلانتیا...افسانه هاش و حتی درمورد آمبریانو هم نوشته بود...ولی در حد یه صفحه...دستور العمل کلی معجون چرت و پرت و ورد های عجیب غریب...من قرار بود درمورد طلسم های باستانی بدونم نه این چیزا...درموردشون کنجکاوم ولی نمی خوام درموردشون بخونم و وارد این قضایا بشم...
نیگ نیگ اومد و کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونم...
نیگ نیگ:می دونم برات سخته باهاش کنار بیای...مطمئنم وقتی انسان بودی اصلا فکرشو نمی کردی همچین دنیایی وجود خارجی داشته باشه...ولی خب فهمیدی که هست..دیگه نمی تونی به گذشته برگردی و یه انسان بشی...پس بهتره جای اینکه سعی کنی ازش دور بمونی...باهاش آشنا بشی و باهاش کنار بیای...ما همگی اینکارو کردیم...
_شماها هم اول انسان بودین؟
نیگ نیگ:اممم...میشه گفت بعضیامون...ولی خب اجدادمون اولینشون انسان بودن...مثلا گرگینه ها که توی دنیای انسان ها هستن سرنوشتشون از قبل معلومه و وقتی تو سن ۲۰ سالگی قراره به گرگینه تبدیل بشن وارد دنیای خودشون می شن...پس بعضی از ماها انسان بودن رو تجربه کردن...ولی خب غیر از تو من تا حالا انسانی ندیدم که به جای مرگ وارد این دنیا بشه...
_آره...اینو می دونستم...من چیزی درمورد مدرسه دارک لایت نشنیده بودم...اصلا همچین مدرسه ای تاحالا نبوده...چطوری یه دفعه وجود داره و انسان ها داخلش برای جادوگری درس می خونن؟
نیگ نیگ:انسان هایی که اینجا درس می خونن توانایی جادو دارن...مثلا غیر ماگل ها انسان عادی نیستن...اونا نیروی جادویی دارن...به خاطر همین میان اینجا...وقتی هم که میان اینجا خاطراتشون از ذهن کسایی که باهاشون زندگی می کردن پاک میشه...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...