با پام به اون ماتریکس لگدی زدم و دنبال یه چیز برنده بودم تا باهاش به سنگ حمله کنم ولی شمشیرم بین اون همه مه سیاه گم شد...
مین ها:سه یونگ بگیرش...
مین ها از پائین چیز براقی رو انداخت بالا و تو یه حرکت با پاهاش چرخید و با پای راستش خنجر رو سمتم پرت کرد که سریع گرفتمش و دوتا دستام رو محکم دور دسته خنجر قفل کردم و محکم به سمت پائین جایی که سنگ بود فرود آوردم که به چهل تیکه تبدیل شد و نور شدیدی همه جارو گرفت و توسط نیرویی به زمین پرت شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...
*این سوک*
شرایط خیلی وحشتناکی بود...همه داشتن از درد ناله می کردن...چند نفری اونجا داشتن به درمان زخمی ها می پرداختن و سر و وضعشون خیلی آشفته بود…
هوسوک:پخش شید و زخمی هارو درمان کنین...(داد زد)...نیروی کمکی اومد...
به سمت هوسوک نگاه کردم که افراد زیادی کنارش بودن و بین بیمارا پخش شدن و خودش هم اومد طرف نیگ نیگ...
هوسوک:وضع چطوره؟
نیگ نیگ:خوبه...خوبه...همه رو چکاپ کردم...زخم ها سطحیه...تا یه جایی درمانشون کردم...تلفات ندادیم...ولی ۶۰ نفری هستن وضعشون وخیمه...پزشک هارو اول بفرست سمت اونا...
هوسوک سری تکون داد و سریع رفت...
الان سرعتشون آروم تر بود و وضع و آشفتگی بهتر شده بود...
داشتن زخمی هارو با برانکارد به مقصد بیمارستان جا به جا می کردن و از حجم زیادی از زخمی ها کم شده بود...
چند دقیقه بعد از تموم شدن کارمون با یه لیوان آب رفتم سمت نیگ نیگ...
آب رو گرفت و یه جا سر کشید...
وضعیت واقعا وحشتناکی بود...هیچ وقت همچین چیزی رو از نزدیک ندیده بودم...
کنارش نشستم:اینجا همیشه جنگه؟
نیگ نیگ:نه...هر ۱۰۰ سال یا ۱۰۰۰ سال یه بار یه همچین جنگ سخت یا شورش هست...وای کل بدنم درد می کنه...
بعد اینکه نیگ نیگ کمی حالش بهتر شد برگشتیم خوابگاه و نیگ نیگ در جا روی تختش بیهوش شد و یه جی هم توی خواب عمیقی فرو رفته بود...میزان گرمای شومینه رو بیشتر کردم تا اتاق گرم تر بشه و لبه تخت نشستم و به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم...اینجا وحشتناک تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم...خیلی وحشتناک تر...
ناگهان پنجره باز شد و هیونجین اومد داخل...
با اومدنش سریع بلند شدم که اومد سمتم.
هیونجین:حالش چطوره؟
به زخم روی گونش و سیاهی و آشفتگی سر و وضعش نگاه کردم و آروم جوابش رو دادم:حالش خوبه...باید استراحت کنه...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...