خب باید بگم اون همون موقع توسط قدرت انگشتر آمبریانو مرد...تحمل اون همه نیروی شیطانی در خودش رو نداشت...
...
×:بس کن اینقدر بهش دست نزن الان بیدار میشه.
@:دوست دارم اذیتش کنم به تو چه؟
×:داری می ری رو مخم یونجون...
#:باز چتون شده شما ها؟
با درد چشماش رو باز کرد و با چهار جفت چشم رو به رو شد...
از ترس سر جاش نشست و سر تا پاش رو بررسی کرد...
لباساش با چیزایی که تنش بود کاملا فرق می کرد...
هوسوک:من کجام؟تو کی؟اینجا کدوم گوریه؟
به جلوش نگاه کرد که یونجون و سویونگ و چانگها رو با هم دید...
با دیدنشون فریادی به وسعت قله اورست زد و ازشون فاصله گرفت…
چانگها:آروم باش هوسوک...
هوسوک:منو بیدار کنین...این دیگه چه خوابیه؟
یونجون با شیطنت رفت جلوی هوسوک و روش کمی خم شد:به جهنم خوش اومدی...
هوسوک با پا لگدی بهش زد که پرت شد اونور...
سویونگ خندید:حقته...
چانگها با تاسف سرش رو تکون داد و به هوسوک نگاه کرد:نه تو بهشتی نه تو جهنم...اینجا برزخ...جایی که معلوم می شه می ری بهشت یا جهنم...ما هم تازه اومدیم...
از جاش بلند شد و کمی فکر کرد تا تجزیه و تحلیل کنه...
زیر لب گفت:پس میرا مارو کشت...
چانگها:نه...وای خدای من(دستی به صورتش کشید)...ما دیگه کارمون تموم شده بود...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Falling In The Hell_chapter 1
Hayran Kurguآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...