جونگ کوک:به نفع منه تو زندگینامم ثبت بشه که طرف یه بار با خریت تمام عاشق شده و یه بارم به جفتش خیانت کرده و با یکی دیگه عوضش کرده؟...واد هل این سوک...تو اون مغزت چی می گذره...
_جونگ کوک چطوره به اینکه بعدا در موردت چی میگن اهمیتی ندی و فقط درک کنی که می خوام زنده بمونی...هوم؟
چیزی نگفت و با چشماش بهش خیره شد..
جونگ کوک:چی رو داری قایم می کنی...
_من؟...هیچی...
رفت سمتش که این سوک بلافاصله بلند شد و دو تا دستاشون رو گرفت پشتش....
جونگ کوک تو یک ثانیه رفت پشتش و برگه رو از داخل دستاش کشید و این سوک نتونست ازش پس بگیره جون با همون سرعت چند متر دور شد و شروع کرد به خوندن...چشماش که می رفت پائین تر انگشتاش بیشتر برگه رو مچاله می کردن...به آخرش که رسید با چهره ای که معلومه کارد بزنی خونش در نمیاد رفت کنار شومینه و کاغذ رو از وسط نصف کرد و تیکه تکش کردو انداخت داخلش که کاغذا سریع سوختن و خاکستر شدن...
_یااااا...
جونگ کوک رفت و یقه این سوک محکم گرفت و کشید طرف خودش.
جونگ کوک:ببین...فکر پیدا کردن یه جفت دیگه رو از اون کلت بیرون کن...کسایی که اسمشون رو تو اون برگه لعنتی نوشته بودی یه سری هرزه به درد نخورن که من بهتر از تو اونارو می شناسم...تو یکی همین الانشم اضافی هستی و یه نفر دیگم بیاد روش دیگه یه دلیل کامل دارم برای مردن...پس بیخیالش شو...
محکم یقش رو ول کرد و هلش داد...این سوک با تنفر بهش نگاه کرد و تا خواست بره بیرون جونگ کوک بازوش رو گرفت و کشید جلوی خودش...
بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:منتظرم تا بشنوم این فکرو از سرت بیرون کردی...
محکم دستش رو از حصار دستای جونگ کوک آزاد کرد و از اتاق زد بیرون....در ورودی قفل بود و یه راست رفت سمت کافه دارک لایت...کافه شبا تعطیل بود...جونگ کوک دیگه دنبالش نرفت چون مطمئن بود که منصرف کردنش موفقیت آمیز بود...
در کافه رو که بست نشست پشت یکی از میز ها و سرش رو گذاشت روی میز...به تنهایی نیاز داشت....
_لعنت...کاش می تونستم حرفامو سر یه چیزی خالی کنم...
دستاش رو مشت کرد و از بدبختی شروع کرد سرش رو به صورت متوالی کوبیدن به سطح شیشه ای میز...
_این همه خوشبختی از کجا برام می باره...چرا اینقدر همه چی شیرینه...
تا خواست برای بار چندم سرش رو محکم سر بکوبه به میز دستی بین میز و سرش قرار گرفت....با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهش کردم...
سه یونگ:بس کن...داری میز کافمو با خونت آلوده می کنی...
صاف نشست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد...
YOU ARE READING
Falling In The Hell_chapter 1
Fanfictionآتلانتیا جائیه که اونجا هیچ کس یه روز خوش ندیده. همیشه جنگه... ولی با این حال این ظلم و ستم یه روزی تموم میشه نه؟ قبایل با هم متحد می شن و همه چی خوش و خرم میشه... شاید بگین حتما یه داستان تکراری با پایان خوشه. . . اولین اشتباه همین جاست. اینکه ظاهر...