☔اسم: قفس
☔کاپل: جیسونگ(میتونی با هرکی خواستین شیپش کنید)
☔ژانر: درام، رومنس( داستان از زبون جیسونگه)
آسمون با بارون بی وقفه و بی پایانش دست نوازش روی سرم میکشه... قطرات بارون با اشک های دردناکم ترکیب میشه و نمیزاره مردم فضولی که اطرافمو پر کردن متوجه غم تنهاییم بشن..
همیشه تنها بودم... نمیدونم شاید این احساس من بود... احساسی که میگفت تنهام... کسیو ندارم... اگر هم کسی هست فقط برای کاری چیزی میخوادت...
شاید هم واقعا این یک حقیقت بود و من میخواستم به احساساتم ربطش بدم تا بازم به این آدمای بی مصرف اعتماد کنم...
.
.اعتماد!... هه تنها چیزی که هیچ کس هیچ وقت سعی نکرد نسبت به من داشته باشه...
آههه... هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر تنها تر میشم... اگر تنها نبودم... اگر برای خودم میخواستنم... الان کنارم بودن.. پشت تلفن وقتی صدای بغض دارم رو شنیده بودن، حالمو میپرسیدن،ولی..معلومه که براشون بی ارزشم...
مدت ها تلاش کردم... تلاش کردم تا بیخیال این حرفای رو مخ باشم...حتی اگر به مِیلشون هم باشی، باز هم ایراد میگیرن...
مردم همیشه حرف میزنن.. همیشه دخالت میکنن.. همیشه قضاوت میکنن.. همیشه رو مخ میرن و همیشه قصد دارن تفرقه افکنی کنن.. پس تصمیم گرفتم بهشون اهمیت ندم...
اما...امروز فرق میکنه... امروز به طرز عجیبی به آغوشی نیاز دارم تا بغلم کنه... تا بهم بگه من کنارتم... بگه منو دوستم داره،بگه به خاطر خودم دوستم داره..
.
.من اون آغوش رو دریافت میکنم اما کمی دردناک تر.. به جای دریافت آغوش عاشقانه، بايد ماشینی که به خاطر سرعت بالای ماشین پشتی و برخوردشْ به جلو پرتاب شده بود رو بغل کنم...
هه.. جالبه... حتی توی این موقعیت هم مردم دست از دخالتو فضولیو حرف بر نمیدارن..
اما..حس خوبیه!با اینکه کلی آرزو دارم و هنوز جوونم.. ولی آزاد شدن از بند تنهایی حس خوبی داره...
نمیدونم؟!.. ممکنه اون دنیا هم تنها باشم؟!...مهم نیست! هرچی هست مطمئنم آدمای بدرد نخور نداره...
لبخند روی لبم برای این مردم عجیبه...ولی بازم مهم نیست... دوست دارم چشمامو بندم تا قبل از آزادیم چهره های مزخرفی که ازشون کنجکاوی میبارید رو نبینم...ولی تنها چهره نگران این جمع نمیزاره...
از چشماش میفهمم فرق داره، ازدستای لرزونش،قطره های کوچیک و بزرگ عرق روی پیشونیش، صدای ملایم ولی نگرانش.. همه و همه خبر از متفاوت بونش میدن.. اما یکم دیره... من میخوام بال هامو باز کنم و از این زندان بپرم... پس با چشمام ازش خدافظی میکنم...
***بوی مواد ضد عفونی کننده،صدای بیب بیب دستگاه کنارم،حرفای دلگرم کننده کسی که دستمو گرفته بود، باعث شد بفهمم قدرت اون مردی که باماشینش در آغوش کشیدتم زیاد بوده و نذاشته من از این قفس بپرم...
چشمام که به نور حساس شده رو به آرومی ولی سخت باز میکنم.. پیشونیشو روی دستم گذاشته بود و در حال خواهش کردن از خدا و من برای بهوش اومدنم بود..
انگشتمو تکون میدم و بالاخره متوجه بهوش اومدنم میشه..
صورتش بالا اومد و با چشماش دنیایی جدید بهم هدیه داد.. لبخند قشنگش آرامش رو بهم انتقال میداد.. خوشحال دستی روی موهام کشید و از جا بلند شد... پرستار رو صدا زد...
.
.
.هنوز نگاهم بهش بود... اون قطعا یه فرشته بی بال جذاب بود.. به لبخند قشنگش جواب دادم و لبخندی که چشمامو حلالی میکرد هدیه دادم....
حسی که دارم بهتر از حس آزادیمه..
حس میکنم دیگه تنها نیستم... حس میکنم واقعا یکیو دارم... دلم میخواد اسم این حسمو عشق بزارم...
این بار فرق میکنه.. این حس شیرینیه خاصی داره... این حس فقط به خاطر اونه.. به نظر میاد اونم همچین حسی داره..
میتونم از صورتش مشترک بودن حسمون رو بخونم.. شاید دَر دیگه ای مقابلم بوده و من پشتمو بهش کردم.. لازم نبود از سقف این زندان بپرم،فقط لازم بود تا منتظر پیدا شدن کلید در دیگه قفسم باشم..
اون پسر کلیدم میشد؟!.. حسم میگه اون شروع دوباره منه...
********اینو پارتو خیلی دوسش میدارم امیدوارم شماهم دوسش بدارید💖
بوس به همتون😘
ووت و کامنت فراموش نشه🌷
BẠN ĐANG ĐỌC
One Shot 👑 Stray Kids
Fanfictionوانشات از استری کیدز👑 دختر پسری و کاپلی با ژانر های مختلف کاپل و ژانر، اول هر وانشات نوشته میشه امیدوارم از خوندنشون لذت ببرید 💖