💖Love, not hate! (Minsung)

771 78 7
                                    

💖اسم: عشق، نه تنفر!
💖ژانر:طنز، برشی از زندگی(slice of life)
💖کاپل: مینسونگ

_ لطفا نجاتم بده؟!
پسر بزرگ تر اروم زمزمه کرد و سرشو پایین انداخت..

امشب قرار بود به عنوان دوتا مامور مخفی توی عروسی ای که به طور اتفاقی بین فامیلای خودشون بود حضور داشته باشن و دوتا از قاتلایی که باهم دست به یکی کرده بودن رو به همراه افرادشون دستگير کنن..

اما وقتی مینهو داشت یواشکی به نقشه بعدیشون گوش میداد، لو رفت و بعد هم خیلی راحت وسیله ای برای پیش بردن نقشه اون قاتلاشد..

حالا هم جلوی اون همه آدم کَت بسته ایستاده بود و از جیسونگ کمک میخواست..

+چرا فکر میکنی که کمکت میکنم؟!
پسر کوچیک تر از روی صندلیش بلند شد و نگاه آدمایی که اون اطراف بودن دوباره رنگ تعجب گرفت.. حق هم داشتن چطور میتونستن باور کنن که اون دوتا پسر لوس و سرد که همش در حال دعوا بودن مامور مخفی باشن..

_جِی لطفا
مینهو عاجزانه خواست ولی با پوزخند جیسونگ مواجه شد:
+جناب لی من یادم نمیاد ببخشیده باشمت و باهات آشتی کرده باشم!!! چطور توقع داری بعد از اون کارات بیام نجاتت بدم؟!

روشو از مینهو گرفت و به قاتلا نگاه کرد :
+اگر برای فسیل کردنش به کمک نیاز داشتید حتّّّماّّ خبرم کنید...
پشتشو کرد و بی توجه به پسر بزرگ تر سمت خروجی راه افتاد..

مینهو که با دیدن رفتارش عصبی شده بود فریاد زد :
_ازت متنفرم هان جیسونگ
+دل به دل راه داره لی مینهو
_هه فکر کردی اصلا به کمکت نیاز داشتم؟!! میخواستم عکس العمل تو رو بفهمم
مینهو با تمسخر به جیسونگ گفت که برای جواب دادن ایستاده بود..
+خوبه.. حالا که فهمیدی باید بهت بگم که بیا وسایل رو مختو از توی اتاقم بردار.. خیلی رو اعصابمه....البته!!! بعد از مردنت خودم جمع میکنمشون میرزم دور..
_هه.. بهتره خودتم بری وسایلتو از اتاقم جمع کنی چون قرار نیست بمیرم و وقتی که برگردم خودم آتیششون میزنم..
+هاهاهاها... تو هر وقت تونستی زنده بمونی چرت بگو..
_ههههه.. بهتره دعا کنی نمونم مگرنه بعدش تو میمیری
+هه.. ببین با کی قرار میذاشتم.. اندازه دست یه مورچه هم عاطفه نداره...
_تو عاطفه نداری که داری میزاری بمیرم...
+که چی؟! الان مثلا تو خیلی عاطفه داری که جلوی دوستای دانشگاهم زدی نابودم کردی..
_منکه معذرت خواستم..
+میدونی که کافی نبود..
_ازت متنفرممممممممم
+مننننننن بیششتررررررر

حتی اون قاتلای بد ریخت نمیدونستن اون وسط باید چی بگم و جیسونگ بی توجه به نگاه های متعجبی که روشون بود دوباره راه افتاد... بعد از چند قدم ایستاد و بعد از تکون دادن سرش سریع تر از اونجا دور شد..

پسر بزرگ تر ابروشو بالا انداخت
_این چه وضعشه واقعا؟!

مردی سمت راستش ایستاده بود و دستشو محکم گرفته بود به زخمش فشاری وارد کرد و نیشخندی زد..
/خب دیوه وقت مردنه... وقتی حتی برای دوست پسرت ارزش نداری، اصلا دلیلی نداره که زندت بزاریم..
بعد از لحن سرخوش مرد با چهره دردمندش حرصی گفت..
_شماها از اولم قرار بود منو بکشین پس الکی ننداز گردن اون احمق..

One Shot 👑 Stray Kids   Onde histórias criam vida. Descubra agora