Ch23.Hi Daddy

847 81 123
                                    

فورا خودم رو سرزنش کردم،
"لعنت بهت لیسا، چرا باید انقدر احمقانه رفتار کنی و کند ذهن باشی؟"

سریع از روی تخت پایین اومدم و شروع به گشتن داخل اتاق و پیدا کردن لباس هام کردم.

همونطور که مشغول پوشیدن آخرین تیکه لباسم بودم، ناگهان در اتاق باز شد.

سریع برگشتم و با دیدن جنی که بی سر و صدا وارد اتاق میشد، آهی از سر آسودگی کشیدم.

با دیدن اینکه از نگاه کردن به چشم‌هام دوری می‌کنه و دست‌هاش رو پشت بدنش قایم کرده، ابرو هام رو درهم کشیدم.

به آرومی به سمتم حرکت کرد؛ حتی یک کلمه هم به زبون نیاورد، و همین احساس عصبی شدن و استرس رو در بدنم تحریک کرد.

با سری افتاده رو به روم ایستاد؛
بالاخره از شوک بیرون اومدم و صداش زدم.

"جنی؟"

بدون اینکه جوابمو بده، دست هاش رو از پشت بدنش جلو آورد و احساس کردم با دیدن اینکه چطور با خجالت کاسهٔ بستنی شیری رو دستم میده، لبخند بزرگی روی لب هام به وجود اومد.

رسم همیشگی مون برای آشتی کردن!

قبل از اینکه چیزی بگم انگشتش رو بالا آورد و روی لبش گذاشت تا سکوت کنم.

نفس عمیقی کشید و برای یک لحظه به چشم هام خیره شد و بعد فورا نگاه غمگینش روبه کاسهٔ بستنی دوخت.
"من بابت بلایی که سرت آوردم و رفتارم واقعا متاسفم. لیاقت تو هیچکدوم از اینها نبود! دلیلم کاملا احمقانه بود، میدونم. باید به حرف جیسو گوش میکردم؛ اگه تو رو از خودم دور نمیکردم، مجبور نبودی همهٔ غم ها و احساساتت رو درون خودت نگه داری و این همه داغون و شکسته بشی."

با دیدن نگاه غمگینش احساس کردم قلبم از درد مچاله شد؛
دردی مشابه با همون زمان رد شدنم.

میخواستم افکارم رو به زبون بیارم اما دوباره مانع حرف زدنم شد و ادامه داد:
"و میدونم که بهم گفتی خودم رو سرزنش نکنم، ولی لی لی چطور این کار رو بکنم وقتی خودم دلیل به وجود اومدن درد هات بودم؟"

به ارومی دستش رو بالا اورد روی گونه ام گذاشت و شروع به نوارش کرد.
لبخندی زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم و به ارومی انگشت های مینیاتوریش رو بوسیدم.

"من خیلی دوستت دارم لیسا . هرگز نمیخوام دوباره دلیل درد کشیدنت باشم. حتی فکر کردن بهش هم میتونه منو بکشه. واقعا متاسفم!"
با ضعیف ترین صدای ممکن حرفش و زد انگار میترسید تا با بلند تر حرف زدن منو از دست بده.

بدون اینکه حرفی بزنم دستش رو از روی صورتم پایین اوردم و باعث به وجود اومدن اخم کمرنگی بین ابرو های گربه ی مقابلش و در نهایت جوشش اشک در چشم های کشیده اش شد.

قبل از اینکه چیزی بگه کاسه بستنی رو از دستش گرفتم و یک قاشق توی دهنم گذاشتم.

با دیدن این حرکتم، چشماش درخشید و لبخند کوچیکی رو لب هاش پدیدار شد.

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now