Ch8.I Want To Run

1K 158 39
                                    

وسطای قسمت هشتم بودیم، نگاهی به پنجره انداختم و فهمیدم هوا تاریک شده. قوسی به بدنم میدم کمی از سرما میلرزم؛ بهشون میگم:" من برمیگردم؛ میرم یه پتو بیارم."

بلند میشم و لبخندی از دیدن اینکه چقدر تو فیلم غرق شدن میزنم، مثل اینکه متوجه نشدن چی گفتم.

به سمت اتاقم قدم برمیدارم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، میبینم که جنی از اتاقش بیرون میاد.
نگاهی بهش انداختم و با دیدن لباس هاش متوجه شدم میخواد بیرون بره.

وقتی از کنارم رد میشه کمی اخم میکنم و بدون هیچ نگاهی راهم رو ادامه میدم. اما همچنان دلم میخواد همه چیز به حالت عادی برگرده..غرورم رو زیر پا میزارم و با لقبی که عاشقش بود صداش میکنم:" نینی؟"

با دیدن اینکه سر جاش یخ زده و وایساده، پرتویی از امید به قلبم راه پیدا میکنه، آروم لبخند میزنم؛ به خودم امید دادم که ممکنه جنی هنوز بهم اهمیت بده. اما مثل اینکه قرار نبود چیزی اونجور که من میخوام پیش بره..

با لحن سرد و بی احساسی جواب داد:"چیه؟" از لحن حرف زدنش قلبم شکست..

لبخندم رو حفظ میکنم و سعی میکنم صدام نلرزه و میپرسم:" کجا میری؟"

احساس میکنم قلبم متلاشی میشه وقتی با کلافگی چشماشو میچرخونه و میگه:"مشخص نیست؟..بیرون!"

لبخندم از بین میره و فقط تونستم بگم:"اوه.."

دهنم رو برای گفتن چیزی باز کردم، اما هیچی برای گفتن نداشتم..
جنی که فهمید قصد ندارم چیز دیگه ای بگم، به سرعت برگشت و در خروجی رو باز کرد.

"مراقب خودت باش جِن-" در رو محکم کوبید و رفت و باعث شد نتونم جملم رو کامل کنم.

صدای کوبیده شدن در، تو سرم اکو میشد و دوباره تونستم درد قلبمو حس کنم.

از خودم میپرسم:'ینی انقدر براش آزار دهنده ام؟'

دیگه علاقه ای به دیدن ادامهٔ فیلم با دخترا ندارم، به آرومی سمتشون میرم و میگم:"من خیلی خستم،میتونید بدون من بقیشو ببینید؟"

انقدر تو فیلم غرق شده بودن که به راحتی موافقت کردن و سرشونو تکون دادن و وقتی یه چیز ترسناک تو فیلم ظاهر شد، از ترس جیغ کشیدن.

لبخند بی حالی از دیدن ریکشنشون میزنم و با قدم های آروم به سمت اتاقم میرم.

روی تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم..

تو این چند روز، روزی نبوده که این درد عمیق رو تو سینم حس نکنم...چشمام رو محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم تا شاید این درد آزار دهنده کمتر شه و متوجه نمیشم که کی به خواب رفتم.




................


دینگ،دینگ،دینگ.

با شنیدن صدای بلند زنگ گوشیم شوکه از خواب بیدار میشم.

با تنبلی بلند میشم و برش میدارم و آروم رو تخت دراز میکشم و بدون نگاه کردن به اسم مخاطب، جواب میدم.

"سلام."
با شنیدن صدای بغض دار مادرم از اون طرف خط، بلافاصله میشینم؛ ضربان قلبم از استرس بالا میره.

با نگرانی میپرسم:"مامان؟ چه اتفاقی افتاده؟"

"عزیزم .. پد..پدرت به احتمال زیاد امروز میمیره. دکترا میگن ش..شرایطش بدتر شده و ن..نمیتونن هیچ کاری براش بکنن, ف..فکر نمیکنن زنده بمونه.ع..عزیزم، م..من متاسفم."

صدای گریه های مامانم، باعث تیکه تیکه شدن قلبم شد، نفسم سنگین میشه و بدنم شروع به لرزیدن میکنه.
سریع تماس رو قطع میکنم چون نمیتونم صدای گریه هاش رو بشنوم.


با دست های لرزونم و ناامیدی از دیدن پدرم، با مدیر وای جی تماس میگیرم، بعد از 6 بوق با خستگی جواب میده:"لیسا؟"

"آ ... آقا، من میدونم که ن ..نباید انقدر اصرار کنم، اما رئیس لطفا..فقط اینبار اجازه بدین پدرمو ببینم."

با عصبانیت جواب میده:"نه! و اجازه نداری دوباره بهم زنگ بزنی."
و قبل اینکه جوابی بدم، تماس رو قطع میکنه.

با عصبانیت موبایلم رو به دیوار میکوبم و بدون اینکه اهمیت بدم کسی صدام رو میشنوه، بلند میگم:"فاک!!!"

رو تخت میشینم و با دستام سرم رو میگیرم. بدنم شروع به لرزیدن میکنه و اشک هام روی گونه هام روونه میشه.

"فاک.فاک.فاک."

دیدم از اشک تار شد و درد قفسه سینم بیشتر شد و دیگه توانایی کنترل کردنشون رو ندارم.

عذاب ، بدبختی ، ناامیدی ، این حس ها به طور مکرر به قلبم خنجر میزنن و جایی برای امنیت و عشق باقی نمیذارن.

یکدفعه حس کردم نمیتونم نفس بکشم و دیدم از اشکایی که سعی در مهار کردنشون داشتم، تار شد...این حجم از درد داشت منو خفه میکرد.

باید میرفتم بیرون، سریع ژاکتم رو برمیدارم و به سرعت به سمت در میرم.
در رو باز میکنم و وقتی با جنی که دستش رو بالا آورده بود رو به رو میشم، تعجب میکنم، مثل اینکه میخواست در بزنه.

چشماش با دیدن اشک های روی صورتم از تعجب باز میشه، سریع سرم رو پایین میندازم و صورتم رو با موهام میپوشونم.

به سرعت از کنارش رد میشم و به سمت در خروجی میرم. صدای تقریبا بلندش رو میشنوم:"لیسا!صبر کن."

من وقت و انرژی کافی برای صحبت کردن با کسی نداشتم، مخصوصا جنی.

بدون توجه بهش، از خونه بیرون میرم و شروع به دویدن میکنم و اشک هام رو با لجاجت پاک میکنم.


من به هوا نیاز دارم.


دلم میخواد فرار کنم.

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now