Ch3.Missed Calls

1.2K 184 79
                                    

تو نباید انقدر بی ادب باشی! ما فقط سوال میکردیم چون نگرانت بودیم؛ الان هم از جیسو اونی معذرت خواهی کن!
دست و پام شل میشه و از پشیمونی به پایین نگاه میکنم.

از خودم میپرسم: "من چی کار میکردم؟ چرا عصبانیتمو سر اونا خالی میکنم؟"

با ناراحتی و پشیمونی بهشون نگاه میکنم و شروع به حرف زدن میکنم: "ببخشید،من.. من فقط خستم؛ دیشب اصلاً نخوابیدم."
سرمو سمت جیسو میچرخونم و نگاهش میکنم: "من نباید باهات با بی ادبی حرف میزدم اونی، متاسفم."

از چشماش میخونم که داره نرم میشه،لبخندی میزنه و میاد کنارمو دستش رو روی دستم میزاره و میگه: "اوکیه لیس، ما فقط نگرانت بودیم؛ چون تو معمولا صبح ها اینطوری نیستی."

با ناراحتی لبخند میزنم و تو دلم میگم:" آره، چون یه فرد خاص ذهنم و مشغول خودش کرده."

به جیسو میگم:"ممنونم اونی" ، با لبخند به چهه نگاه میکنم:"من خیلی خوشبختم که شما بچه ها تو زندگیمین."
میبینم که چهه احساساتی میشه و اشک هاش رو گونش سرازیر میشه و فورا صورتش رو برمیگردونه و باعث میشه هممون بجز جنی که ظاهرا تو افکارش غرق شده از خنده غش کنیم.

وقتی دیدم جیسو سرگرم حرف زدن با چهه شد، بیکار نموندم و به جنی که ساکت بود خیره شدم.
کمی نگران این سکوتش شدم، همونطور که بهش خیره شده بودم، یکدفعه سرش رو بالا آورد و نگاهمو شکار کرد؛ با خجالت نگاهمو دزدیدم و نفسمو پوف مانند بیرون دادم؛ تو دلم گفتم:"هولی شت!"

شاید این بخاطر بی توجهی جنی باشه، شاید این کمبود خواب من بوده باشد ، یا شاید بخاطر این پرتوی نوری باشه که روی جنی افتاده و اونو از همیشه جذاب تر نشون میده اما احساس میکنم چیزی درونم روشن شده.

انگار بالاخره برای اولین بار تو زندگیم، زیبایی جنی رو تحسین کردم.

اشتباه نفهمید، من همیشه زیبایی جنی رو تحسین میکردم اما ، نگاه کردن به چشمای گربه ایش که به نظر میرسه، منو وارد یه خلسه ای میمنه که هیچجوره نمیتونم ازش فرار کنم. و اوه ... میتونم حس کنم که چقدر لب های پفکیش نرمن!

اینکه جنی در برابر من چه احساسی داره، باعث میشه چیزهایی رو که قبلاً هرگز حس نکرده بودم رو تجربه کنم.

این احساس متفاوت بود، فوق العاده بود؟
نمیدونم...

هیچوقت تا حالا احساس نکرده بودم، که با فکر کردن بهش، قلبم محکم تو سینم بتپه ؛ ناگهانی وایسادنم، باعث جلب توجه شد، طوری که همه به سرعت با نگرانی نگاهشونو بهم دادن.
سریع سرم رو تکون میدم و از اون خلسه بیرون میام.

"من امم .."
نمیدونم چرا ولی لکنت گرفته بودم و برای حرف زدن با خودم کلنجار میرفتم.

چهه با نگرانی پرسید:"لیس، حالت خوبه؟"

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora