خورشید طلوع کرده، اشک هام خیلی وقته تموم شدن، گونه هام از رد اشک لکه دار شده، اما درد قفسهٔ سینم هنوزم باقی مونده.انگار قلبم توسط تیغه ای تیز و صاف زخمی شده. احساس می کنم وقتی اون تیغه تو قلبم فرو میره و داخلش پیچ میخوره، یه زخم دائمی به جا میزاره و قلبم خونریزی میکنه و از درد فریاد میکشه.
فقط دویدم، دویدم و دویدم تا جایی که دیگه نمی تونستم فکر کنم یا نفس بکشم.
و بلاخره، چون دیگه نیرویی درونم باقی نمونده بود، تصمیم گرفتم متوقف بشم.
با لرزش بدنم از بغض، زانوهای ضعیف و دست های لرزونم، تصمیم گرفتم به خونه برگردم؛ ولی از دیدن نگرانی صورت اعضای گروهم وحشت دارم.
با این حال، نمی خوام بیشتر از این دیر کنم و فقط باید باهاش کنار بیام،
سریع اما بی سر و صدا در رو باز می کنم.وقتی صدای قدم های هم اتاقی هام رو میشنوم که با شتاب به طرفم میدون، از درون ناامید میشم.
قبل از اینکه اونها، متوجهٔ چهرهٔ داغونم بشن، سرم رو پایین میندازم تا موهام صورت غمگینمو بپوشونن و سریع از کنارشون رد میشم و به اتاقم میرم.
تموم انرژی موجود در بدنم، از بین رفته، احساس کردم نوری که درونم بود، به آرومی در یک خلاء از تاریکی، از بین میره.
فکر کردن بهش، باعث شد, پوچی، ضعف و سرما رو همزمان با هم احساس کنم. برای پیدا کردن نور و محافظت از اون در مقابل تاریکی و سرما، خیلی دیره.
هیچ چیزی نبود که باهاش وجودم رو گرم نگه دارم و امیدوار باشم.
گوش هام از شنیدن صدای نگران دخترا که ازم میخواستن برگردم، ناشنوا بود.
توانایی و اراده ی رو به رویی باهاشون رو نداشتم.اونا از من توضیحی میخواستن، اونا میخواستن بدونن دلیل ناراحتی من و درد تو قلبم چیه. اونا میخواستن بدونن که من واقعا خوب هستم.
اوه، چقدر آرزو می کردم، چقدر آرزو می کردم تا قدرتی داشته باشم تا بهشون بگم من واقعا خوبم، اما، این آرزو خیلی از من دوره.
با عجله در اتاقم رو بستم و بلافاصله قفلش کردم.
پشتم رو به در تکیه میدم و چشمام رو محکم میبندم و دندون هام رو محکم به هم فشار میدم، صدای در زدنشون رو میشنوم که نا امید از دیدنم، اسمم رو صدا میزنن.
صدای ملتمس جیسو رو میشنوم که میگه:"لیسا! لطفا در رو باز کن،"
بعد از اون چهه ادامه میده:"ما فقط میخوایم بدونیم که تو خوبی!"
قلبم از شنیدن غم و ناراحتی توی صداشون میشکنه.
سریع خودم رو از در فاصله میدم و هدفونم رو برمیدارم و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد میکنم تا صدای هم گروهی هام رو نشنوم.
روی تختم میپرم و سرم رو توی بالش فرو میکنم، درد سینم آروم آروم بیشتر میشد..
بلاخره خستگی بهم غلبه میکنه و احساس میکنم آروم آروم وارد دنیای تاریکی میشم.
آخرین چیزی که قبل از ورود به دنیای خوابم شنیدم، تموم شدن آهنگ و صدای شیرین جنی بود که از پشت در فریاد میزد:"لیساا؟"
******
با شنیدن صدای نوتیفیکشن گوشیم، احساس می کنم بدنم میلرزه و چشمام یکدفعه کاملا باز میشه.
فورا میشینم و گوشیم رو بر میدارم، با دیدن اسم کسی که پیام داده چشمام رو میچرخونم و غر میزنم، بم بم بود،
بم: سلام! میخوام امشب به کلاب برم! میخوای بیای؟ به یه پیرزن برای همراهی کردنم نیاز دارم :)
از پنجرهٔ اتاق به بیرون نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم. هوا تاریک بود و خونه به طرز عجیبی برای اولین بار ساکت بود.
دوباره به گوشیم نگاه میکنم و در حالی که لبم رو گاز میگرفتم، پیام رو دوباره چک کردم.
با خودم بحث کردم برم یا نرم.اما، یکدفعه ، تموم خاطرات این چند روز گذشته به سرعت به ذهنم هجوم آورد و باعث شد یک بار دیگه از درد قفسه سینم جمع بشم.
با خودم فکر کردم:"من باید این کار رو انجام بدم."
برای بیرون رفتن مصمم شدم، فورا احساس ترسی که از گرفتار شدن توسط منیجر اوپا و از همه مهم تر وای جی داشتم، سرکوب کردم و جواب دادم،
من: وات د هل، حتما، چرا که نه!
من به این شب نیاز داشتم. چون دویدن اصلا موثر نبود و به فراموش کردن ناراحتیم کمک نکرد. به شدت نیاز داشتم تا راهی برای رهایی از این درد وحشتناک تو قلبم، پیدا کنم.
بم: دیوونه! نگران نباش، بعد 3 ساعت برت میگردونم! قصد نداشته باش زیاد بنوشی!
من: باشه! میبینمت!
بعد از کنار گذاشتن گوشیم، از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن برای امشب.
با خودم گفتم:' امشب قراره شب جالبی باشه.'

CZYTASZ
𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔
Romansجنی: " من خیلی خستم از اینکه طرفدار ها جنلیسا شیپ میکنن کی اونها متوجه میشن که هیچوقت این اتفاق نمیفته! حتی فکر کردن بهش ناراحتم میکنه!" مادر لیسا:"عزیزم، این پدرته..." وای جی:" اگه بری، برای همیشه میری، کارت, دوست ها و همگروهی هاتو از دست میدی، تو...