Ch2.Did You Sleep Well?

1.3K 197 65
                                    

دیشب اصلا نتونستم بخوابم.

با دیدن پرتو نور خورشید که از پنجره اتاقم عبور میکرد، با غر غر بالش رو تو صورتم میکوبم تا از خستگی جیغ بکشم!

به آرومی بالش رو از صورتم جدا می کنم و به سقف اتاق خیره میشم که باعث میشه دوباره تو افکارم غرق بشم!

کل شب، ذهنم درگیر افکار منفی و آزار دهنده ای بود...
افکاری از جمله:

چرا احساس می کنم خیلی صدمه دیدم؟

ینی دیگه دلشو زدم و تکراری شدم؟

من نفرت انگیزم؟

چرا باید بودن کنار هم چیز بدی باشه و آزارش بده؟

احساس میکنم چشمام قلبی میشه وقتی به قرار گرفتن کنار جنی و شیپ شدن باهاش فکر میکنم. حس میکنم بدنم بیش از حد داغ شده. وقتی که به بودن باهاش فکر میکنم احساس شیرینی تو دلم بوجود میاد... فوراً سرمو برای خلاص شدن از افکارم تکون میدم و سیلی آرومی به صورتم میزنم!

در هر صورت من برای خلاص شدن از شر اون افکار مسخره و آرامش بخشیدن به قلبم عجله دارم و اصلا برای خوابیدن تلاش نمیکنم، اما همیشه وقتی میخواستم قلبم آروم بگیره، به اتاق جنی میرفتم..اون همیشه بدون حتی ذره ای تردید منو تو بغلش میگرفت، نگهم میداشت و برام آهنگ میخوند، با موهام بازی میکرد تا خوابم ببره.

از به یاد آوردن اون موقع ها لبخندی روی لب هام شکل میگیره؛ شاید کلیشه ای باشه ولی ما کل شب رو بیدار میموندیم و دربارهٔ رویا ها و آرزو هامون برای بلک پینک حرف میزدیم.

بعد از ساعت ها جنگیدن با فکر های تو سرم، متوجه میشم که تو خلسه رفتم و دا ه خوابم میگیره؛ اما بعد از یه ربع خیلی زود با صدای بلند و آزار دهنده ای که بهر اتاقم کوبیده میشد، از خواب پریدم!

"لیساا!!"

عهههههههه.

جیسو با صدای بلند میگه:" تایم صبحونس!"
با خستگی از رو تخت فریاد میزنم:" عحح، برو!"

با شنیدن داد من خندش گرفت و گفت: خیله خب، اما بدون که هیچ پنککی برات باقی نمیمونه!"

صدای قدم های ضعیفش رو میشنوم که دور میشه و آه میکشه.
دوباره چشمامو میبندم تا دوباره بخوابم، اما بوی پنکیک به بینیم حمله کرد و باعث شد شکمم از گرسنگی صدا بده!

با تنبلی رو تخت میشینم...بعد چند ثانیه به سمت در قدم برمیدارم اما یهو متوقف میشم و به دستگیره خیره میشم...تو ذهنم با خودم کلنجار میرم که برم بیرون یا نه!

بعد از شنیدن حرفایی که جنی دیشب در موردم گفت، حاضرم دوباره باهاش رو به رو شم؟
عصبی سرمو تکون میدم و به آرومی در رو باز میکنم و با تنبلی به سمت آشپزخونه راه میوفتم.

وارد آشپزخونه میشم و سرم رو پایین میندازم و سعی میکنم از نگاه های کنجکاوشون فرار کنم.

بدون اینکه حرفی بزنم، یه بشقاب و چنگال برمیدارم و رو میز میزارم و نشستم و شروع به خوردن کردم که شنیدم چهه (چهیونگ)گفت:"اوه..صبح بخیر لیسا!
به عنوان جواب سرمو تکون میدم و به خوردن صبحونم ادامه میدم.

جیسو و رزی به هم نگاه میکنن، به راحتی میشد سردرگمی رو از چشماشون خوند.
بعد چند مین جیسو پرسید:"خوب خوابیدی؟"
در جوابش فقط شونه ای بالا میندازم.

با شنیدن صدای جنی که وارد آشپزخونه شد بدنم رو سفت میکنم.
در حالی که برای گرفتن پنکیکش بشقاب بر میداشت، به آرومی گفت:"صبح بخیر دخترا!"

صدای جیسو و رزی رو میشنوم که بهش جواب میدن، اما با فهمیدن اینکه مخاطب این سلام من نبودم، سکوت کردم.

چهه از جنی پرسید"خوب خوابیدی اونی؟"

جنی لبخندی زد و گفت:"آره خوب بود؛ دیشب منو جیسو اونی تا دیر وقت فیلم دیدیم!"
ناخودآگاه از به یاد آوردن صدای خنده های دیشب اونا، دست هام رو مشت کردم.

حس میکنم اخم غلیظی با به یاد آوردن جنی و لحنی که انگار چندشش میشه در موردم صحبت میکرد، رو صورتم بوجود اومده.

ابروهام از سردرگمی شروع به لرزیدن میکنن و میتونم ترک خوردن قلبم رو حس کنم.
وقتی چهه صدام کرد از اون خلسه بیرون اومدم:"لیسا؟!"

با نگاه سرد و بی حسی به چهه نگاه میکنم که چشماش از تعجب گرد میشه باعث می شود چشمانش گسترده شود.

صدای واضح و ناراحتش رو میشنوم که باعث میشه جیسو و جنی صحبتشون رو قطع کنن به ما خیره بشن. گفتگوهای خود را بگیرند و به سمت ما بپیوندند.

با درک اینکه چه رفتاری کردم، فوراً به بشقابم خیره میشم.
من به طور کامل گودی زیر چشمای غمگین و خستم رو فراموش کرده بودم...

جیسو با نگرانی میپرسه:"لیس،حالت خوبه؟"
بغض میکنم و ناراحت میگم:"آره، چطور؟"
جیسو:"دیشب کامل خوابیدی؟ خیلی بهم ریخته بنظر میرسی!"
سوالش رو جواب نمیدم و طعنه آمیز میگم:"واو اونی مرسی، این تعارف واقعا عالیه، دلم میخواد بیشتر ازت بشنومشون!"

میتونم متوجه ناراحتی تو چشمای جیسو بشم، اما قبل از اینکه جیسو چیزی بگه، جنی یکدفعه دستاشو رو محکم میز میکوبه:"بس کن لیسا!"
همه از این حرکتش تعجب میکنن!

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now