Ch18.I Miss Him

763 106 14
                                    


"آیا شما دخترا مراقب خودتون خواهید بود؟"
منیجر اوپا در حالی که از تنها گذاشتن ما
ناراحت بود و استرس داشت، پرسید.

ما تازه وارد فرودگاه شدیم و بررسی امنیتی
رو تموم کردیم.

نگاه سپاسگزارانه ای تحویلش دادم،
"بله اوپا، مراقب هستیم."

آهی کشید و سرش رو تکون داد.

بعد از حدود دو سال از زمان دبیو گروه،
این اولین باری عه که همهٔ منیجر ها و استف ها
ازمون دور میشن و تنها هستیم؛

و من از این بابت خیلی هیجان زده هستم.

این اولین باری عه که به ما اجازه داده شده تا
آزادانه سفر کنیم و وقتمون رو بگذرونیم.

و اینکه بتونم با جنی در شهر خودم گشت بزنم،
برام مثل یه رویا میمونه.

در برابر همدیگه به نشونه احترام تعظیم کردیم؛
"خداحافظ اوپا! به چهیونگ و جیسو بگو که ما
حواسمون به همه چیز هست و مراقب خودمون هستیم!"
جنی در حالی که داشت از فرودگاه خارج میشد،
به منیجر نگرانمون گفت.

اون هم متقابلا لبخندی زد و سرش رو تکون داد،
"حتما ابن کار رو میکنم!
دخترا قول بدید درست رفتار کنید!
مخصوصاً تو لیسا."

"اوپا!"
وقتی صورتم کم کم از خجالت سرخ شد،
شروع به خندیدن کرد.

نگاهم رو به جنی دادم،
آرزو کردم ای کاش ماسکش رو نمی پوشید،
بنابراین می تونستم واکنشش رو ببینم.

"بسیار خب، خداحافظ دخترا!"
با دست از منیجر خداحافظی کردیم و
به سمت گیت پروازمون حرکت کردیم.

پرواز ما تا یک ساعت دیگه کره رو ترک نمیکنه
و تا اون موقع ما دو نفر پیش هم تنها هستیم.

"هی لیس، من میخوام یخورده خوراکی و اسنک بخرم،
چیزی میخوای؟"
جنی پرسید و سرم رو تکون دادم،

"نه ممنون!من اونجا میشینم."
به سمت صندلی های خالی نزدیک گیت،
اشاره کردم.

به رفتنش به سمت فروشگاه خیره میشم
و ناخودآگاه با دیدن موهای دم اسبیش، که با هر قدم که برمیداره
به این طرف و اونطرف میره،
لبخند میزنم.

با خودم فکر کردم:
'اون واقعاً زیباست.'

با شنیدن صدای زنگ تلفنم،
خیلی زود از افکارم دور شدم.

به شناسهٔ فرد تماس گیرنده نگاه کردم و با دیدن اسم مادرم،
استرس گرفتم.

با دست های لرزون تماس رو وصل کردم و
گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
"مـ..مامان؟"

"سلام عزیزم، الان تو فرودگاه هستی؟"
لحن صداش باآرامش بود.

نفسی که تا الان برای شنیدن خبر بدی حبس کرده بودم،
بیرون دادم.

"آره! پرواز ما یک ساعت دیگه حرکت میکنه."

"خوبه! هیجان زده ای؟"

لبخند زدم و دوباره به طرف فروشگاهی که جنی داخلش بود،
نگاه کردم.
"خیلی."

حس میکنم منظورم رو فهمید
چون آروم و با شیطنت خندید.

"شرط می بندم که همینطور باشه، چون میبینم
که با شخص خاصی داری میای."

"مــامــان!"
فورا اعتراض کردم.

نمیتونستم جلوی لبخندی که از شنیدن صدای خنده های مادرم
روی صورتم شکل گرفته بود رو بگیرم،
از زمانی که پدرم داخل بیمارستان بستری شده بود
این اولین باریه که اون دوباره میخنده.

با خنده گفت: "من فقط اذیتت کردم عزیزم."

یک لحظه سکوت کردیم،
سرانجام پرسیدم: "پدر چطوره؟"

لبم رو با استرس گاز گرفتم،
"هنوز بیدار نشده، اما دکتر میگه بلاخره
دارو ها جواب میدن."

آرنجم رو روی زانو هام گذاشتم و خم شدم.
"خوبه."

آهی کشیدم و ادامه دادم،
"مامان، دلم براش تنگ شده."

"عزیزم؛ من هم خیلی دلم براش تنگ شده."

سریع اشکی که ناگهان از چشم هام روی گونه ام لغزید،
پاک کردم.

احساس اینکه یک جفت چشم گربه ای نگران بهم نگاه میکنه،
بی درنگ بهم یادآوری کرد که من تنها نیستم و در جمع هستم.

صاف نشستم و گلوم رو صاف کردم.

"من..وقتی فرود اومدیم باهات تماس میگیرم، باشه؟"

صدای آه کشیدن مادرم رو شنیدم،
"بسیار خب، پرواز ایمنی داشته باشید، دوستت دارم."

تموم سعیم رو میکنم با وجود بغضم از پشت تلفن لبخند بزنم.
"من هم دوستت دارم مامان، خداحافظ."

"خداحافظ."



___________________

بچه ها خیلی ببخشید انقدر کم شد و انقدر هم بین آپ فیکام دارم وقفه میندازم.
اگه پست چند هفته پیشم رو دیده باشید میدونید که درگیر کلاس های کنکور و درسامم و اصلا وقت نمیکنم بیشتر از چند دقیقه سر گوشی بیام.

و اینکه خواهشم اینه لطفا درک کنید، این دوسال خیلی برام مهمه و بازم میگم من واقعا خیلی ناراحتم که قولم رو شکستم و نمیتونم به آپ ها برسم.
و از طرفی دلم نمیاد فیک ها رو آنپاب کنم.

و خب از برکینگ فقط ۵ یا ۶ پارت باقی مونده و من حتما حتما تا قبل شهریور تمومش میکنم♡
مرسی از صبوریتون3>

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now