Ch11.Drunkenness

1K 158 102
                                    

2 هفته گذشته.

2 هفته از اون حادثه گذشته و هیچ تغییری رخ نداده. بعد از اون حادثه، روز بعدش من با بدنی پوشیده از هیکی های ارغوانی به خونه اومدم.

اونقدر مشروب خورده بودم که کاملا مست شدم ، شبم رو به یاد نمیاوردم.

وقتی یادم اومد که در کنار زنی که نمیشناختمش،با بدنی برهنه از خواب بیدار شدم، جیسو فورا سرزنشم کرد و به دلایلی که نمیدونستم با تمسخر به جنی خیره شد. اما هیچکدوم اینا، منو تحت تاثیر قرار نداد، کاملا نادیدشون گرفتم و مستقیم به اتاقم رفتم.

از اون زمان تا الان، کلمه ای با کسی حرف نزدم. و فقط موقع مصاحبه های زنده و فتوشات ها بود که با بقیه حرف میزدم.

من با همهٔ اونها شوخی می کردم .. مثل قبل؛ اما به محض ورودم به خونه، بلافاصله به اتاقم میرم و وقت گذروندن با دخترا رو تعطیل میکنم.

فقط موقع خوردن غذا و یا موقع رفتن به کلاب، از اتاقم بیرون میومدم.

مادرم هر چند وقت یک بار باهام تماس می گرفت و حال پدرم رو بهم خبر میداد، اما هیچ تغیری نکرده بود. هنوز هیچ علائمی از بهبودی درش دیده نمیشد.

شرایط خیلی فاکی بود و فقط موقع هایی که به بار میرفتم و مست میشدم، اون درد لعنتی رو کمتر حس میکردم.

یک شب جیسو اونی با دیدن حالم تهدید کرد که کارهام رو به منیجر و وای جی گزارش میکنه. با به یاد آوردن احساس تنفرم به وای جی بهش گفتم:"این کار رو بکن. من اهمیتی نمیدم."

اونها بعد از مدتی تلاش هاشون رو متوقف کردن، چون فهمیدن که من دیگه هیچ امید و راهی برای مثل قبل شدن ندارم..

برام اصلا سخت نیست که حالم رو بفهمم. اون لیسای خوشحال ،گرم و صمیمی و شیطون، از بین رفته..

...........

با مستی گفتم:"اما بَمممممم من نمی .. نمی خوام برم ،"

با دیدن صورت آزرده اش خنده ای میکنم. ما تازه از کلاب برگشتیم و ظاهراً "بیش از حد" نوشیدم و مجبور شدم به خونه برگردم.

چشم هاش رو چرخوند و من رو از ماشین بیرون کشید و دستم رو دور شونش انداخت و کمرم رو گرفت و سعی کرد من رو به جلوی در خونه برسونه.

"آیش. تو خیلی بد مستی."
اون با اخم بامزه ای غر میزنه. میخندم و اجازه میدم تا جلوی در بِکِشونَتَم.

پرسید:"کلیداتو آوردی؟"
میخندم و سرم رو به نشونهٔ نه تکون میدم. با عصبانیت آه میکشه و زنگ خونه رو میزنه.

"ششششش اونا ب-بدون شک الان خوابیدن، فرشته های کوچولو."
با استفاده از حالت عایگو مخصوص خودم میگم و لب هام رو آویزون میکنم.

با کلافگی میگه:"اوف ، بس کن. تو کیوت نیستی."
بلند بلند میخندم اما قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم در سریع باز میشه و جنیَ متعجب تو چارچوب در، نمایان میشه.

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now