Ch5.Company

1K 173 64
                                    

قبل از این، همیشه جنی اولین کسی بود که هر وقت ناراحت میشدم فوراً نگرانم میشد.
اون تا نمیفهمید چرا ناراحتم، بیخیالم نمیشد...

خاطراتم رو پس میزنم و به آرومی و با احتیاط دست جیسو رو از بازوم جدا میکنم.
آروم خداحافظی میکنم و قدم هام رو به سمت ون، تند میکنم.

به محض اینکه سوار شدم، به سمت خونه برگشتم و متوجه شدم که جیسو ناامید و ناراحت، جنیِ ساکت که به طرز شگفت انگیزی بهم خیره شده بود رو سرزنش میکرد.

نمیدونم نگرانی رو تو چشماش دیدم یا نه، اما انرژی نداشتم تا بهش فکر کنم.

سریع در رو بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم،

میشنوم که منیجر اوپا صدام میکنه:"لیسا؟"
"هوم؟"با خستگی جوابشو میدم.

منیجر اوپا:"چرا بهشون نگفتی؟"
مدتی سکوت میکنم و بعد میگم:"اوپا، فقط بیا بریم."

جوابم رو نمیده، فقط سرش رو تکون میده ماشین رو روشن میکنه

با احساس خستگی بدن و فکرم، چشمام رو میبندم و احساس میکنم هر لحظه ممکنه که خوابم ببره.

.
.
.
.
.

با رسیدن به کمپانی ، سریع از ون بیرون میام و با عجله وارد ساختمون میشم، منتظر منیجرم نموندم.

از کنار مردم اطرافم عبور میکنم و سعی میکنم به دفتر وای جی برم... نفس عمیقی کشیدم، بعد از چند دقیقه جلوی دفتر رئیس بودم.

نفس عمیقی دیگه ای میکشم و دوباره خونسردیم رو به دست میارم و شروع به در زدن میکنم.

وقتی صدای ضعیف رئیس رو از پشت در میشنوم، با دستای لرزونم در رو آهسته باز میکنم و ماسک و عینک دودیم رو در میارم.
وارد اتاق میشم و کمی تعظیم میکنم:س..سلام آقا."

بلند میشه و بعد از لبخندی که میزنه، میگه:"اوه! سلام لیسا! بیا داخل روی صندلی بشین."

سرم رو تکون میدم و بی صدا روی صندلی روبروش میشینم.

وقتی نشست و نگاهم کرد، با دیدن چشمای گود افتاده و صورت پف کردم چشماش از تعجب باز میشه و با تعجب میپرسه: "اوه مای..، چه اتفاقی برات افتاده لیسا؟"

به دست های لرزونم نگاه میکنم و با نفس عمیقی که میکشم، شروع به توضیح دادن وضعیتم میکنم.

.
.
.
.
.
.

"پ ... پس آقا، اگه اجازه بدین ، من میخوام به تایلند، برای دیدن پدر و مادرم برم."
نفسم رو حبس میکنم و ساکت منتظر جوابش میمونم.

با توضیحاتی که دادم ، رئیس حتی یک کلمه هم به زبون نیاورد و هیچ ریکشنی نشون نداد.
و هیچ چیز رو نمیشد از چهرش خوند.

یک دفعه صورتش جدی شد و قاطعانه گفت:"نه!"

چشمام از تعجب گشاد میشه و حس میکنم قلبم از حرکت می ایسته:"چ..چی؟ چرا؟"

آهی میکشه و ادامه میده:"در حال حاضر، تو یه برنامهٔ بسیار شلوغ داری و به عنوان عضوی از بلک پینک ، موظف به انجام این کار هستی."

با ناباوری سرم رو تکون میدم:" مطمئنا میتونید دوباره برنامه ریزی کنید! من باید پدرم رو ببینم آقا!"

چشم هاش از عصبانیت قرمز میشه، اما سعی میکنه لحنش رو آروم نگه داره:" گفتم نه لیسا."

ناامید از لحن بی احساسش با عصبانیت جواب میدم:"این منصفانه نیست! من باید ببینمش! لطفا!"

با عصبانیت دستاش رو، روی میزش میکوبه و بلند میشه و باعث میشه شونه هام از ترس بپرن.

با عصبانیت گفت:"گفتم نه! وقتی تصمیم گرفتی به یه آیدل کیپاپ تبدیل بشی، میدونستی برای چی ثبت نام کردی! میخوای بری؟ پس برو! اما اگه بری، برای همیشه از کمپانی میری؛ شغل و هم گروهی هاتو از دست میدی! تو اینو میخوای؟ میخوای دلیل نابود شدن بلک پینک باشی؟"

نمیدونم چی بگم، شکست خورده به کفشام خیره میشم و سرم رو به نشونه ی احترام و عذر خواهی خم میکنم، میشنوم که آهی میکشه و رو صندلیش میشینه:"خیلی خب ، مرخصی."

سری تکون میدم و سریع از اتاق بیرون میام. با قدم های آروم به سمت منیجر میرم.

با دیدن صورت ناراحت و شونه های افتادم، بلافاصله متوجه شد که چه اتفاقی افتاده، بی سر صدا در و برام باز میکنه...نمیدونم چی بگم.

بعد از اینکه سوار ون شدم، قبل از اینکه در رو ببنده با صدای آرومی میپرسم:"اوپا؟ میتونی منو به باشگاه ببری؟ میخوام از شر افکارم خلاص شم."

بدون هیچ حرفی سرش رو تکون میده و در رو میبنده.




_

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now