Ch6.Gym

1K 189 121
                                    


در طول رانندگی، هیچ کلمه ای گفته نمیشد.

واقعا ممنونم که منیجرم سعی نکرد چیزی بگه، چون واقعا حوصلهٔ گفتن چیزی رو ندارم.

با رسیدن به باشگاه ، بدون هیچ حرفی از ون خارج میشم ، اما قبل از اینکه درو ببندم ، منیجر اوپا میگه:"وقتی برای برگشتن آماده شدی، بهم زنگ بزن."

بدون نگاه کردن بهش ،بی صدا سرمو تکون دادم و در رو بستم و وارد باشگاه شدم.

به محض وارد شدنم، در رو قفل کردم؛ نمیخوام کسی مزاحمم شه.

با عجله ژاکتم رو در میارم، احساس میکنم هر لحظه ممکنه از بغض خفه شم.

سریع با باند دستام رو میبندم و پنچه هامو میپوشونم و با عجله موهام رو دم اسبی میبندم.

به سمت کیسه بوکس میرم و با عصبانیت شروع به مشت زدن بهش میکنم .

بام!

'چرا؟'


بام!


بام!


از خودم می پرسم:"چرا؟"

دندون هام رو بهم فشار میدم، احساس میکنم از عصبانیت رگ های پیشونی و گردنم بیرون زده.


بام!

'چرا این اتفاقا برای من می افته؟'


بدون توجه به درد مچ و انگشتام، با عصبانیت مشت های بیشتری به کیسه میزنم.

بام!


بام!


بام!


'اول؛ جنی به طور ناگهانی بدون هیچ دلیل فاکی ای نادیده ام میگیره و باهام سرد برخورد میکنه!'


بام!


بام!


'بعد، بابام یه تصادف فاکی میکنه! و من حتی نمیدونم زنده میمونه یا نه!'

با این فکر ، درد شدیدی رو تو سینه ام حس میکنم.
دیدم از اشکام تار میشه و گونم نمدار میشه و با ناامیدی ناله ای میکنم.

بام!


بام!



بام!


'و الان! اگه بخوام بابام رو ببینم مجبورم از بلک پینک برم! برای همیشه!'

بدون اهمیت دادن به خون بند انگشتام روی کیسه بوکس، با عصبانیت ضربات محکم تری بهش میزنم. دردی که تو قلبم بود، به طرز چشم گیری افزایش پیدا کرد و درد دستم در برابرش هیچ بود...

بلاخره خستگی بهم غلبه کرد، سرم گیج رفت و زانو هام توانشونو از دست دادن؛ آروم روی زمین میفتم.

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now