Ch7.I'm Fine

1K 159 41
                                    


مردم تغییر میکنن...احساسات تغییر میکنن...همه چیز تغیر میکنه. و من هنوز مطمئن نیستم که میتونم اینو بپذیرم یا نه.

بعد از دو شب بیخوابی، بلاخره تونستم 12 ساعت بخوابم.

چشمام رو به آرومی باز میکنم و لبخندی از دیدن نور خورشید که از پرده عبور کرده و باعث شده اتاقم بدرخشه و احساس شادابی کنم، میزنم.

قوسی به بدنم میدم و روی تخت میشینم که صدای عصبی چهیونگ رو میشنوم که به جیسو غر میزنه:" اون نینتندو سوییچ رو بزار کنار و به من کمک کن میز رو بلند کنم!"

"اما چههههه.."
آروم از این پت و مت بازیای هاشون میخندم؛ وقتی صدای فرشته گونه ای رو میشنوم, مایع ای از قلبم سرازیر میشه.

این صدای خنده های شیرین جنی بود، واقعاً دلم برای خنده های شیرین و لبخند های قشنگش تنگ شده بود.

برای دور شدن از افکارم، سرم رو تکون میدم و از اتاق بیرون میام.

وقتی وارد آشپزخونه شدم، با دیدن چهیونگ که دست به سینه به جیسو که با تنبلی میز رو بلند میکرد با اخم خیره شده بود و جنی که روی کانتر آشپزخونه نشسته بود به جیسو میخندید، زدم زیر خنده.
با شنیدن صدای خندم ، همه سر جاشون یخ میزنن و سریعاً سرشون رو به سمتم برمیگردونن.

معذب از نگاه هاشون، نیشم رو میبندم و میگم:"صبح بخیر؟" و لبخند کوچیکی میزنم.

نتونستم عکس العملشون رو ببینم، چون به محض اینکه حرفم تموم شد، چهیونگ به سمتم دوید و بغلم کردم؛ این هجوم یکدفعه ایش، باعث شد دوتایی زمین بخوریم.

یه لحظه از درد گیج شدم، سرم رو یکم بالا آوردم و دیدم چهه سرش رو بین گردن و شونم پنهان کرده.
قبل اینکه بپرسم که حالش خوبه، گفت:"من خیلی نگرانت بودم! از دیروز تا حالا ندیده بودمت!"

لبخند محوی میزنم و کتفش رو ماساژ میدم و میگم:"ببخشید سنجابی."

سرش رو بالا میاره و با چشمایی که نگرانی درونش واضح بود میپرسه:"الان خوبی؟"

لبخندم رو حفظ میکنم، میدونم که باز باید دروغ بگم:"من خوبم."

برای اینکه خودمو متقاعد کنم دوباره تو ذهنم میگم:'من خوبم!'

وقتی چهه به چشمام خیره میشه استرس میگیرم؛ خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای سرفهٔ الکی جنی، متوقف شد.

سرمو به سمت جنی میچرخونم و فورا یخ میزنم وقتی که میبینم به ما خیره شده بود.

با استرس آب دهنمو قورت میدم و ضربه ای به کمر چهه میزنم تا از روم بلند شه، متوجه لبخند کمرنگی که روی لب هاش به وجود اومد شدم.

سریع از رو بدنم بلند شد و به من هم کمک کرد تا پا شم؛ بعد از اینکه بلند شدم، یکی یه اسپنک دردناک به باسنم زد.

𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now