Ch4.Accident

1K 185 60
                                    

"من ... متاسفم عزیزم اما پدرت، ت ... تصادف کرده. سرش محکم با پنجره برخورد کرده.دکتر گفت که این مد..مدتی طول میکشه تا بهبود پیدا کنه. ما نمیدونیم که اون کی بی..بیدار میشه. میتونی بیای پیشمون؟"

بی روح روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شده ام و کوچیکترین صدایی از دهن بیرون نمیومد.

تنها صدایی که شنیده میشد صدای حرکت ماشین ها و خنده های ضعیف دخترا بیرون از اتاقم بود.

چشمام رو محکم بستم و سعی کردم یه بار دیگه اشک هامو کنترل کنم.

دیگه انرژی لازم برای حرکت و نفس کشیدن نداشتم؛ سعی کردم صدای گریه هامو تموم شب از دخترا پنهان کنم.

یک دفعه یادم اومد به منیجر اوپا زنگ بزنم، فوراً میشینم و با عجله موبایلم رو برمیدارم.

"بردار ، بردار ، بردار" با خودم زمزمه میکنم و سعی میکنم آرامشمو حفظ کنم.

با پنجمین بوق جواب میده و نفسی از آسودگی میکشم."هی-"
فورا حرفش رو قطع کردم:"اوپا! من الان باید به وای جی برم !"

"واهه، آروم باش. چه خبره؟"

ناامید با صدای بلند ناله میکنم:"لطفا ، اوپا من باید خیلی سریع مدیر رو ببینم."

با عصبانیت دندون هام رو به هم فشار میدم وقتی جواب میده: "نه تا وقتی که بهم نگی چرا"
مدتی سکوت میکنم ، با خودم سر گفتن حقیقت میجنگم.
با دیدن اینکه گزینهٔ دیگه ای وجود نداره ، شکست خورده آه میکشم و زمزمه میکنم:"پدرم تو بیمارستانه، من ... من باید ببینمش ، لطفا اوپا؟"

لحظه ای ساکت میمونه و آه میکشه:"خب ، بعد از ظهر میبرمت."

آهسته آهی از آسودگی میکشم: "ممنونم"
قبل از اینکه تلفن رو قطع کنم میشنوم منیجر اوپا صدام میکنه:"هی لیسا؟"
"بله؟"

"من متاسفم" یکدفعه درد شدیدی به قفسهٔ سینم وارد میشه و فورا تلفن رو قطع میکنم.
با هق هق ، موبایلم رو به اون طرف پرت میکنم و دستامو روی صورتم میذارم و سعی میکنم نفس سنگینمو ثابت نگه دارم.

من میترسم ، من خیلی میترسم.

از وقتی که تماسم رو با منیجر اوپا قطع کردم، از اتاقم بیرون نیومدم، به نظر میرسه قدرت روبه رویی با بقیه رو ندارم، در صورتی که اینجور نیست...

من نمیخوام به هیچ کدوم از اونها بگم که چه اتفاقی تو زندگیم میفته، نمیخوام نگران بشن.

با این حال، چیزی که من بی نهایت ازش متنفرم، نگاه ترحم آمیز مردمه وقتی بفهمن اتفاق غم انگیزی تو زندگیم رخ داده.
من آسیب پذیری و ضعیف بودن در مقابل بقیه رو به هیچ عنوان نمیپذیرم.
به خصوص در مقابل دخترا و از همه مهمتر، جنی!

با به صدا درومدن آلارم گوشیم، شروع به آماده شدن میکنم.

یه عرق گیر طوسی و یه هودی اور سایز مشکی روی سوتین ورزشیم پوشیدم.

به انعکاس خودم تو آینه نگاه میکنم و با دیدن قیافهٔ داغونم، اعصابم بیشتر خورد میشه.

چشم هام و گونه هام از اشک های بی انتهایی که دیشب ریخته بودم، قرمز و پف کرده بود و لب پایینم رو که بخاطر سرکوب کردن گریه هام گاز گرفته بودم خون اومده بود و روش خشک شده بود.

با شنیدن صدای زنگ در سریع به خودم اومدم.

با عجله کلاهمو روی سرم گذاشتم و ماسکم رو زدم و کِرِمم رو برداشتم؛ نمیخوام جواب هیچ کدومشونو بدم، به سرعت در حالی که به صورتم کرم میزنم تا چشم و گونه های پف کردمو بپوشونم، از اتاق بیرون میرم.

احساس میکنم قلبم از حرکت می ایسته وقتی که جیسو در رو باز میکنه و جنی رو که عقب ماشین نشسته میبینم.

میشنوم که جیسو میپرسه:"منیجر اوپا؟ اینجا چکار میکنی؟"

اون جواب داد:"اومدم اینجا تا لیسا رو ببرم."
جیسو گیج پرسید:"چرا؟"

قبل از اینکه اوپا جواب بده، جلوشو گرفتم و با لحن سردی گفتم:"اوپا، بیا بریم."
همهٔ اونا مبهوت و متعجب از لحن تندم، بهم خیره میشن.

قبل از اینکه منیجر چیز دیگه ای بگه، سرم رو تکون میدم و میگم:"الان!"
با دیدن لحنم که کمی عصبیه ، کمی خم میشه و سریع به سمت ون میچرخه.

از کنار جنی و جیسو رد میشم، حتی یک کلمه هم بهشون چیزی نمیگم و نگاهشون نکردم.
صدای نگران جیسو رو میشنوم:"لیسا، چه اتفاقی داره میفته؟"

بدون اینکه برگردم جوابشو میدم:"دربارش نگران نباش اونی!"

با دیدن سکوتشون ، نیم نگاهی بهشون میندازم ، میخواستم از جیسو عذر خواهی کنم، دیگه نمیخواستم چشمای ناراحتشو ببینم. اما میدونستم که میشکنم و نمیخواستم نگرانش کنم...من...من فقط فکرم درگیره، باید برم پیش بابام.

با احساس دستی روی بازوم، قدم هام رو به سمت ون تند میکنم.

"لیسا، خوبی؟"
با کلافگی میگم:"من خوبم ، حالا لطفا ولم کن ، باید برم."

قبل از اینکه جیسو بتونه جواب بده، جنی جلوشو گرفت.

"فقط ولش کن. اون به وضوح میخواد بره." با تنبلی میگه، ظاهرا براش هیچ اهمیتی نداره.

احساس میکنم قلبم با این حرفش متلاشی میشه..
فقط میتونم خداروشکر کنم که بخاطر عینک و ماسکم، نمیتونه چشم های بارونی و چونهٔ لرزونم از بغض رو ببینه...


𝑩𝒓𝒆𝒂𝒌𝒊𝒏𝒈 𝑷𝒐𝒊𝒏𝒕✔Where stories live. Discover now