از جلو در برای نینگ که در حال رفتن هی برمیگشت و به من نگاه میکرد دست تکون دادم
نیشش باز شدو ایستاد
تو هوا براش بوس فرستادمو اونم مثلا تو هوا بوسه رو گرفتو با ذوق به سمت مامانش دوئید.این دختر کوچولو هر روز اینجوری میرفت خونه.
نمیتونستم وقتی با این کوچولو ها هستم لبخندو از صورتم پاک کنم
چرا بچه ها انقدر شیرین و دوست داشتنی هستن و بزرگ ها تلخ و سخت؟!
برگشتم داخل و به کلاس خالی و میز و صندلی های کوچیک رو به روم نگاه کردم .
یکسال بود اینجا کار میکرد اما هنوز مثل روز اول از بودن با بچه ها ذوق میکردممیز و صندلی هارو مرتب کردم و اسباب بازی های ریز و درشتو تو قفسه ها گذاشتم
ساعت نزدیک پنج بود که کار منم تموم شد
انقدر که اینجا آرامش دارم تو کل عمرم نداشتم
از کلاس زدم بیرون و جلوی در دفتر مدیریت ایستادم و گفتم
+پینگ ... من دارم میرم
•خسته نباشی ژان ... آخر هفته خوبی داشته باشی
+ممنون تو ام همینطور
از مهد زدم بیرونو به سمت خونه راه افتادم. نسبتا مسیر طولانی بود
اما ترجیح من پیاده روی بودهمه مربی ها عصر از دست بچه ها حسابی خسته و بیحال بودن
من تازه این موقع ... هوس دوئیدن میزد به سرم ...
اما حیف که اینجا یه پسر در حال دوئیدن تو خیابون صحنه جالبی نبود ...پائیز و تاریک شدن زودتر هوا دلمو تنگ تر میکرد
یهو بدنم مور مور شد و حس کردم کسی پشت سرمه
برگشتم به پشت سرم اما خیابون خلوت بی عابر تو ذوق میزد
حس ششمم فعال شده بود
همه جارو از نظر گذروندم
حسم اشتباه نمیکرد....
آروم و با احتیات برگشتم سمت خونه که مستقیم رفتم تو یه پیراهن مردونه
بینیم زودتر از بقیه حواسم فعال شده بود
بوی کاج ...برف ...دود ...
سرمو عقب کشیدمو با اخم گفتم
+چنگ...
تو گلو خندیدو گفت
#اگه میخواستم بهت حمله کنم هیچ شانسی نداشتی
خودمو عقب کشیدمو گفتم
+اینجا جنگل نیست که کسی بخواد حمله کنه .
#اما اینجا از جنگل خطرناک تره
به صورتش نگاه کردم
انقدر دلم براش تنگ شده بود که دلم میخواست همونجا بغلش کنم
چشم های قهوه ایش مثل همیشه پر از غرور بود اما گودی زیر چشمش چیز جدیدی بود
و ته ریشش که صورتشو خسته تر نشون میداد
سریع نگاهمو ازش گرفتم قبل اینکه احساساتمو بروز بدم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم
+اینجا چکار میکنی؟
#اومدم دنبال تو
پوزخند زدمو گفتم
+بعد یکسال؟
چیزی نگفتو باهام هم قدم شد
میدونستم بابا اونو فرستاده.
چون هیچکس بدون اجازه بابا جرئت نمیکرد بیاد سمت من
برای همین گفتم
+بابا تورو فرستاده
#اوهوم...
+چیه؟ به نظرش دیگه مایع آبرو ریزی نیستم؟
چنگ بازومو گرفتو با اخم گفت
#ژان... تو هیچوقت مایه آبرو ریزی نبودی
دستمو از دستش با آرامش بیرون کشیدمو گفتم
+بله میدونم ...
دروغ شیرینی بود. همه به من این دروغ رو میگفتن .
اما حقیقت عریان تر از این حرف ها بود که بشه مخفیش کرد
قدم هامو تند تر کردم
به ورودی ساختمونم رسیدم و گفتم
+من جائی نمیام ...
خواستم کلیدو بندازم تو در که مچ دستمو گرفتو گفت #مجبورم ببرمت ...
اینو گفتو قبل اینکه بفهمم چی شده همه جا سیاه شد ...خب چطور بود؟خوشتون اومد؟
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))