part31

784 254 82
                                    

پدر بزرگ!
نمیدونم‌ پدربزرگ چقدر از بحث مارو شنیده بود اما دوست نداشتم این بحث رو جلو اعضای دیگه خونه ادامه بدم
برای همین سکوت کردم و پیراهنمو سریع رو شونه ام انداختم که پدربزرگ گفت
=مادرت انقدر مهربون بود که باورش سخته این حرف های نیش دار از زبون دخترش بیرون بیاد!
زئی شوکه برگشتو به پشت سرش منم دکمه های پیراهنمو بستم
قلبم فشرده شده بود
من عادت به نیش و کنایه داشتم
اما اینبار سخت تر بود
شاید چون حرف های زئی عین حقیقت بود!
زئی با لحن متفاوتی که هم آروم تر و هم کمی مظلوم بود گفت
£درسته ویهان مرده اما...
پدربزرگ نذاشت زئی ادامه بده و گفت
£ویهان مرده اما یادش تو قلب ما زنده است پس لازم نیست تو با این رفتارت مهمون خونه مارو برنجونی...

کاری که اگه ویهان بود هیچوقت نمیکرد
از حرف های پدربزرگ حالم بهتر نشده بود
فقط بدتر شده بود
چون همین چند لحظه پیش...
من در حال نوازش گرگ ییبو بودمو اون...
حس بدی داشتم
عذاب وجدان در حق ویهان...
زئی با عصبانیت گفت
£اگه کسی بخواد جای ویهان و بگیره من نمیرنجونمش...
برگشت سمت منو گفت
£من نابودش میکنم!
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم که پدر بزرگ‌گفت
=چی شده که فکر کردی چنین حقی داری زئی
پدربزرگ انقدر ریلکس اینو گفت که انگار به یه بچه کوچیک با یه تهدید پوشالی داره جواب میده
هر چند نگاه زئی برای منم ترسناک نبود!
اما زئی با همون عصبانیت گفت
£چنین حق؟من...
پدر بزرگ از کنار زئی رد شدو مثل کسی که میخواد یه موضوع بی اهمیتو تموم کنه دستشو تو هوا تکونی دادو گفت
=بس کن دختر جون... ییبو یه مرد جوونه اون هر وقت بخواد حق داره دوباره جفت بگیره و مسلما هیچ حقی نه تو نه هیچ کس دیگه نداره که جلوش وایسه پس بهتره الکی اینجاصحنه های دراماتیک درست نکنی اینجا که صحنه تئاترت نیست زئی...جلو مهمون خونه انقدر آبرو ریزی نکن
با این حرف رو صندلی سمت دیگه میز نشستو با لبخند به من نگاه کرد
شوکه بودم‌
زئی با عصبانیت چندتا نفس عمیق کشید
انتظار داشتم بازم جواب بده
اما انگار از این حرف طول و دراز پدربزرگ کم آورده بود
شایدم برعکس...
اما هرچی بود با عصبانیت نگاهی به من انداختو بدون هیچ حرفی پشت کردو رفت
چند لحظه تو سکوت گذشت که پدربزرگ گفت
=کارش خوبه‌...تو تئاتر رو میگم!اما تو زندگی واقعی یکم غیر قابل تحمله
با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم
لبخندی بهم زدو گفت
=دستت بهتره؟
تازه به خودم اومدمو سریع گفتم
+بله...مرسی...
شروع کردم به جمع کردن باند ها که پدربزرگ گفت
=ییبو زخمتو تمیز کرد؟
میدونستم مسلما من الان بوی گرگ ییبو رو میدم
چون اون زخممو تمیز کرد و این بو چیزی نبود که از یه گرگینه مخفی بمونه
پس سری تکون دادمو گفتم
+بله...رفت تو جنگل...انگار خوناشام تو جنگل دارین
سعی کردم با این جواب بحثو به جنگل بکشونم
اما خب گویا موفق نبودم چون پدربزرگ گفت
=میخوام یه سوال شخصی ازت بپرسم ژان...اما اگه دوست نداری میتونی جواب ندی
تو سکوت سر تکون دادم که پرسید
=گرگ ییبو زخمتو تمیز کرد؟
مکث کردم
از اون سوالا بود که چه جواب ندی...چه جواب بدی...لو رفتی...
آروم فقط سر تکون دادم
پدربزرگ‌لبخندی زدو گفت
=گرگ ها محدود نمیشن هر چقدر هم ما قدرتمند باشیم!
متوجه حرفش نشدم و فقط سوالی نگاهش کردم
اما جز لبخند جواب دیگه ای به من ندادو بلند شد
به جای اینکه برگرده سمت خونه اونم مثل ییبو به سمت در حیاط رفتو از خونه زد بیرون
نفس عمیق کشیدم
واقعا بوی ییبو حس میشد
بهتر بود برم حمام قبل اینکه همه بفهمن اینجا چی گذشته...
با این فکر اتفاقات از ذهنم گذشت...
واقعا اینجا چی گذشته؟
چطور باید معنیش کنم؟
وسایلو تو کیف کمک های اولیه مرتب کردمو رو کابینت گذاشتم
بهتره فکر نکنم
چون فکرم سمت درستی نمیره و دوست ندارم مثل احمق ها فکر کنم
گاز های خونی رو ریختم تو سطل زباله کنار پنجره و به بیرون خیره شدم
کاش میشد منم مثل بقیه تو این هوا بزنم به دل جنگل
نفس خسته ای کشیدمو برگشتم سمت اتاقم
خوشبختانه درد نداشتم و با توجه به مدل خوابیدن پسرا جایی هم برای خواب نداشتم
پس بهترین گزینه برای من دوش گرفتن بود
حوله و لباس هامو برداشتمو به سمت حمام رفتم‌
باید تمام این باند هارو دوباره باز میکردم
اماچاره ای نبود
بوی ییبو رو تنم بود...

ییبو::::::
از بین درخت ها به سرعت رد میشدمو دنبال ردی از اون‌خوناشام بودم
به یوبین پیام داده بودم بیاد نزدیک آبشار.. تا برسه گفتم محدوده رو کمی بررسی کنم
اما هیچ ردی نبود

نور ماه تو آب رودخونه افتاده بودو صدای آب آرامش عجیبی بهم میداد
هرچند این آرامش بخش زیادیش بخاطر خوب شدن زخم ژان بود
باورم نمیشد گرگم بدون خواست من چنین کاری کرده بود

باورم نمیشد من زخم ژان و تمیز کردم
وقتی گرگم صورت ژان رو نوازش کرد
وقتی ژان موهامو...
سر تکون دادم تا این افکار از ذهنم بره بیرون
الان چی فکر میکنه!
باید حتما فردا بهش بگم منظوری از رفتار احمقانه گرگم نگیره...
با این فکر گرگم زوزه بلندی کشید که مجبور شدم تبدیل شم
بیشتر از این تو حالت گرگ میموندم کل جنگلو بیدار میکرد
هنوز چند لحظه از تبدیل شدنم نگذشته بود که حضوری رو پشت سرم حس کردم...

سلام سلام...
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now