part53

828 168 209
                                    


دوباره سعی کردم سرمو برگردونم اما نتونستم باد خنکی میومد حس عجیبی از دلتنگی و سرما داشت به موج های خاکستری خیره شدم و آروم پرسیدم
+تو ملکه ارواحی؟
با اقتدار گفت
_به نظرت میتونم کس دیگه ای باشم؟
+چرا نمیتونم برگردم سمتت؟
_چون من نمیخوام
+چرا منو انتخاب کردی؟
مکث کرد و گفت
_سوال بعدی
حرفاش مثل دستوری بود که قابل سرپیچی نبود لحنش اقتدار داشت و آرامش هرچند سریع جواب میداد اما شتابزده نبود نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم
+من باید چیکار کنم؟
_همین الانم میدونی
نفسمو با حرص بیرون دادم سعی کردم خودمو آروم کنم اما جواباش عصبیم میکرد مخصوصاً منی که بی‌صبرانه منتظر جواب بودم
+میدونم..اما نمیدونم چطوری..چطور بفهمم ارواح چی میخوان تا هدایتشون کنم؟
اونم نفس کلافه‌ای کشید یعنی اونم از سؤالای من کلافه شده بود؟مثل مادری که بچه‌اش کمتر از انتظارش رفتار کرده
_قبلاً این کار و کردی جان..چطور نمیدونی؟
بدون معطلی پرسیدم
+کردم؟منظورت لینگه؟
هومی گفت
با تردید گفتم
+اما لینگ خودش بهم گفت مشکل چیه تا تونستم به جسمش برسونمش
_بقیه هم همینطورین
کلافه شده بودم
+اما بقیه چیزی نگفتن..ویهان باهام حرف زده اما نگفته چی میخواد
بی حوصله جواب داد
_مگه ازشون پرسیدی چی میخوان؟
آروم گفتم
+نه
پِرسفونه گفت
_جان..تو..نماینده منی..سرشار از قدرت و توانایی..پس سعی کن مثل من رفتار کنی نه مثل یه موجود ضعیف و سردرگم
حرفاش حس عجیبی بهم میداد غرور و قدرتش حس می‌شد و شاید میخواست این حسو به من منتقل کنه اما موفق نبود سرشار از قدرت و توانایی اما موجود ضعیف و سردرگم بیشتر به من میخورد مخصوصاً بخش سردرگم غرورم بخاطر ضعیف خوندنم جریحه‌دار شده بود اما جواب های پِرسفونه هیچ کمکی به پرشدن جای خالی های ذهنم نکرده بود
کلافه گفتم
+من این قدرت و نمی‌شناسم چطور ازش استفاده کنم؟
باز هم با اقتدار گفت
_مثل نفس کشیدن
دوباره خواستم برگردم سمتش دوست داشتم ببینمش اما نذاشت با آرامش گفت
_و سؤال آخر
+گرگم کجاست؟
مکث کرد اینبار تونستم برگردم اما کسی پشت سرم نبود جز صخره های زمخت و سرد صدایی تو گوشم پیچید
_قدرت بدون تاوان نیست...
برگشتم سمت صداش اما به جای اون ییبو رو دیدم ییبو..نایینگ..خونه..هردو گرم صحبت بودن انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود آب دهنم و با سختی قورت دادم و خواستم بگم چی شده که ییبو نگام کرد و گفت
-بریم؟
فقط نگاش کردم که ابروهاش بالا پرید با دقت به صورتم نگاه کرد و پرسید
-چیزی شده؟چرا شوکه‌ای؟چیزی دیدی؟
با تکون سر گفتم آره که ییبو و نایینگ با نگرانی پرسیدن
-_چی؟
به لیوان چایم نگاه کردم خالی بود خالی خالی آروم و با شوک گفتم
+من با ملکه ارواح حرف زدم...

ییبو:::::::::::::::::::::::::::

وارد جاده اصلی شدم و به جان نگاه کردم سرشو به صندلی ماشین تکیه داده بود و به بیرون نگاه میکرد من و نایینگ واقعاً شوکه شدیم اون تمام وقت کنار ما بود حتی دوبار نگاش کردم مشغول صبحونه خوردن بود اما به گفته خودش پیش ما نبود پیش ملکه ارواح بود به حرف هایی که بینشون رد و بدل شده فکر کردم نگرانیم بیشتر شده بود قدرت نداشتن یه مشکله اما داشتن قدرت و استفاده از اون رو بلد نبودن هزاران مشکل گرگم کلافه بود نگران بودیم و این نگرانی با همیشه فرق داشت چون خطرات احتمالی پیش رومون ناشناخته بود نفسمو با حرص بیرون دادم که جان پرسید
+چیزی شده؟
-نه
+حس میکنم کلافه ای
نیم نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم داشتیم می‌رفتیم ازدواج کنیم و دوست نداشتم حس کنه این مسیر کلافه‌ام کرده‌ برا همین گفتم
-نه..گرگم تو جنگل ندوئیده برا همین بیتابه
گرگم بیتاب بود اما نه برای دوئیدن تو جنگل بلکه برای جان وقتی نگاهشو با شرمندگی ازم گرفت فهمیدم که بازم ناراحتش کردم خیره شد به جنگل و گفت
+ببخشید بخاطر من داریم با ماشین میریم
سعی کردم عصبانیتمو تو صدام نشون ندم اما میدونستم زیاد موفق نیستم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-جان..بس کن..بخاطر تو نیست که با ماشین میریم.. بخاطر اینه که محضر وسط شهره و یه گرگ نمیتونه تا جلو در محضر بدوئه
با خجالت برگشت سمتم و با تعجب پرسید
+میریم محضر آدم های عادی؟
با تعجبش عصبانیتم کم شد و لبخند زدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم
-آره..ما برای خیلی کارا باید بریم داخل شهر..گله ما مثل گله شما همه‌ی امکانات رو ندارن
+اوه..پس اینجوری شاید از ما ایراد بگیرن ییبو
-چه ایرادی؟
+آزمایش خون نداریم و اجازه ازدواج و...
-درسته محضر آدم های عادیه..اما قرار نیست که آشنا نباشه
نفس راحت و بلندی کشید که باعث شد بخندم
+خیلی از خون دادن بدم میاد
دوباره خندیدم و گفتم
-بهت نمیاد لوس باشی جان
اخم کرد اما مشخص بود جدی نیست
+لوس؟گفتم بدم میاد چه ربطی به لوس بودن داره؟
خندیدم و گفتم
-پس به چی ربط داره؟
جانم خندید بالاخره یه خنده ریلکس و واقعی که به چشماش رسید و نگاش برق زده شبیه خرگوش شده بود نگاش و از من گرفت
+به هیچی..همه بدشون میاد..مگه گرگ تو میگه وای آخ جون می‌خوان از من خون بگیرن؟
با حرفش و لحنش خندیدم و گفتم
-جان گرگ من حتی اگه خوششم میومد هم انقدر لوس حرف نمیزد
دوباره خندید و مشت آرومی به بازوم زد
+تو از کجا میدونی..با تو که حرف نزده
خواستم جواب بدم که یهو برگشت سمتم و گفت
+ییبو..من حس میکنم که گرگت..
یهو حرفشو خورد سوالی نگاش کردم که چشماش دوباره غمگین شد و گفت
+هیچی
-بگو جان
+نه هیچی..چرت بود
میدونستم چی میخواد بگه چون خودمم زیاد بهش فکر میکردم برای همین گفتم
-فکر میکنی گرگ من گرگ تو هم هست؟
با ابروهای بالا پریده به من نگاه کرد که گفتم
-گاهی منم حس میکنم گرگم بیشتر از اینکه مال من باشه..مال توئه انقدر که دنبال کنار تو بودنه..
دیگه نزدیک شده بودیم و جاده شلوغ‌تر شده بود برای همین به جاده خیره شدم جان گفت
+اما اگه اینجوری بود..ملکه ارواح بهم اون حرف و نمیزد
-چه حرفی؟
از گوشه چشم نگاش کردم خیره شد به دستاش و گفت
+وقتی گفت هرقدرتی یه تاوانی داره..انگار منظورش این بود من گرگی ندارم و این تاوان قدرتمه
هردو سکوت کردیم حرف ملکه ارواح اینو تو ذهن منم بیدار کرد اما دوست نداشتم جان رو اینجوری غمگین ببینم میدونم امید دروغین بدتر از هر حقیقت تلخیه اما واقعاً دیدن چشمای غمگین جان از هردو سخت‌تره برای همین گفتم
-نه جان..شاید منظورش نبودن گرگت تو وجودته..نه نداشتن کامل اون
نگاه سریعی به جان انداختم هنوز خیره به دستاش بود نفس سنگینی کشید و گفت
+امیدوارم..من همیشه با همه جنگیدم تا ثابت کنم گرگی ندارم..اما حالا که باید قبولش کنم..نمیتونم
به من نگاه کرد این غم تو چشمای جان میتونست دیوونم کنه به زور لبخند زدم و گفتم
-بهتره قبولش نکنی..چون من مطمئنم گرگ داری و پیداش می‌کنی
چشمکی بهش زدم و ادامه دادم
-هرچند به نظرم همین الانم پیداش کردی
لبخند خجالتی‌ای زدو نگاشو ازم گرفت گرگم خوشحال شروع کرد به رژه رفتن کرد واقعاً رفتارش گاهی منو متعجب می‌کرد انگار گرگ من نبود جان خیره به خیابون شلوغ گفت
+ییبو..تو طلسم آلفا نداشتی؟
(راجب طلسم آلفا آخر پارت گفتم)
با این سوال ناگهانیش جا خوردم طلسم آلفا طلسمی که گرگینه های قدرتمند دچار اون میشن معمولاً بیست گرگینه برتر و قدرتمند همه‌ با این طلسم متولد شدن اما باقی آلفاها چنین طلسمی ندارن برام این سوال جان خیلی عجیب بود مکث منو که دید برگشت سمتم لبخند کمرنگی زد و گفت
+تو بخاطر کشتن آلفای قبلی به قدرت رسیدی درسته؟
سری تکون دادم و گفتم
-تو گله ما تاحالا هیچکس با طلسم آلفا نبوده..معمولاً این طلسم یه چیز ارثیه..
+یعنی..سه‌قلوها هم این طلسم و نمیگیرن؟
-نه..اگه قرار بود بگیرن الان خودشو نشون میداد
+منظورت چیه؟
-طلسم آلفا از سه سالگی شروع میشه
+آها..نمیدونستم..پدربزرگ من طلسم آلفا داشت..اما نه پدرم و نه چنگ هیچکدوم نداشتن..به نظرت ممکنه از ارث خانواده به من رسیده باشه و بلایی سر گرگم اومده باشه؟
با تکون سر لب زدم
-واقعاً نمیدونم جان..اما اگه چنین طلسمی میخواست روی تو خودشو نشون بده با یه گرگ غیر قابل کنترل خودشو نشون میداد نه محو شدن گرگت.
جان سکوت کرد و هردو به مسیر خیره شدیم دیگه نزدیک شده بودیم از ترس پیدا نکردن جای پارک نرسیده به محضر پارک کردم و پیاده شدیم
جان به اطراف نگاه کرد و گفت
+اینجا خیلیم شبیه یه شهر کوچیک نیست
دستمو روی کرمش گذاشتم و گفتم
-نسبت به مرکز شهر کوچیکه..وگرنه خیلی هم بی امکاناتی نیست
جان لبخندی زد باهام همراه شد و گفت
+نزدیک دریاییم؟
-کمتر از یه ساعت با دریا فاصله داریم
+جدی؟به خونه هم همینقدر نزدیکه؟
سری تکون دادم و گفتم
-تقریباً..دوست داری بریم؟
سری تکون داد و گفت
+آره..حتماً به روز بریم..
به ساعت نگاه کردم اگه کارمون زود تموم می‌شد میتونستیم تا قبل از ظهر بریم دریا و برگردیم فکر خوبی هم بود برای بعد ازدواج هرچند با این آشفته بازار خونه و گله نمی‌شد زیاد روی این رفتن حساب کرد وارد محضر شدیم از قیافه خواب آلود منشی معلوم بود اولین نفریم نگاش بین منو جان چرخید و گفت
_اگه برا تعهدنامه اومدین..
پریدم وسط حرفشو گفتم
-برای ازدواج اومدیم
چشماش گرد شد و لب زد
_زودتر از این نمیتونستین بیاین؟
خندم گرفته بود به جان نگاه کردم اونم خنده‌اش رو خورد نگام کرد
با شیطنت گفت
+الان میگه چقدر هولین
خندیدم و گفتم
-تازه به ترافیک خوردیم
جان خندید که صدای آشنا وتنگ رو شنیدم
_ییبو..انتظار هرکسی رو داشتم جز تو
با لبخند برگشتم سمتش جان رو معرفی کردم و گفتم
-فکر کنم خبرا بهت رسیده
نگاه وتنگ رو گردن و جای نشون جان ثابت شد و ابروهاش بالا پرید و رو به من گفت
_نگو نشون توئه
نگاه جان متعجب بین ما چرخید
گفتم
-خوشبختانه هست
وتنگ با تعجب سری تکون داده و گفت
_بریم..برای ساعت هشت یه ثبت رسمی داریم..تا نیومده کار شما رو اوکی کنم

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now