ییبو:::::::::::::::::::::::::::::::
کلافه جلوی پنجره قدم میزدم سنگینی نگاهی رو از بیرون حس میکردم اما برنگشتم سمت پنجره همهی اتفاقات رو برای پدربزرگ گفتم اونم حرف جانو زد نباید گوی رو رها میکردیم باید سؤال های بیشتری میپرسیدم انقدر از چیزی که دیدم ترسیدم که تصمیم اشتباهی گرفتم
پدربزرگ آروم گفت
_دیگه گذشته ییبو..خودتو عذاب نده..فقط امیدوارم گم شدن گوی رو گردن تو نندازن
کلافه موهامو عقب دادم و گفتم
-امیدوارم
_حالا میخوای چیکار کنی؟
نشستم روی مبل نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم
-جین گفت سریعتر بریم چشمه مقدس اما وسط راه برگشتیم..لینگ که خوب بشه میریم اونجا..بستگی داره تو چشمه چی ببینیم بعد براش تصمیم میگیرم چیکار کنیم
_خوبه..خوناشاما رو گرفتن؟
-آره..باید برم پیش پسرا..خیلی کار دارم
با این حرف بلند شدم تا برم که پدربزرگ گفت
_باشه..اما شب برگرد
مکث کردم و سوالی نگاش کردم این اولین بار بود پدربزرگ به من میگفت شب برگرد برای همین برام عجیب بود
_جان بهت نیاز داره..
جان..پدربزرگ راست میگفت سری تکون دادم و به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم با دیدن جان که کنار کاناپه نشسته خوابش برده مکث کردم سنگینی نگاهی که از بیرون حس میکردم مجبورم کرد برگردم سمت پنجره شیشه بارون گرفته و آسمون تاریک تنها چیزی بود که من میدیدم اما حس میکردم ویهان اونجاست دوست داشتم منم ببینمش میدیدمش و ازش معذرت خواهی میکردم ما بهترین دوست هم بودیم اما جفت هم نبودیم من مقصر بودم همچی رو خراب کردم..مقصر مرگ اون..مقصر تنهایی پسرا..مقصر بودن لینگ توی این حال دلم برای ویهان تنگ شده بود اما دیگه هیچی مثل قبل نبود نه حس دلتنگیم نه حس گناهم به جان نگاه کردم دوست نداشتم در حق اونم ظلم کنم دوست نداشتم اشتباهات گذشته رو تکرار کنم به سمت جان رفتم و زانو زدم صورتش غرق آرامش بود خم شدم و بوسه نرمی روی لباش گذاشتم که آروم چشماشو باز کرد سرمو عقب بردم و به هم نگاه کردیم آروم پرسید
+میخوای بری؟
سرتکون دادم نگاش تو نگام چرخید دلم میخواست بگه زود برگرد اما فقط آروم سرتکون داد و به لینگ نگاه کرد و گفت
+ییبو..من حس میکنم میتونم به لینگ کمک کنم
-چطوری؟
به کتاب روی پاش نگاه کرد و گفت
+اینجا میگه من میتونم ارواح رو به مقصدشون هدایت کنم این مقصد میتونه جسم گمشده اونا باشه یا برزخی که ازش دورن
مکث کرد و جملهاش رو مرور کردم که به قسمتی از صفحه کتاب اشاره کرد و گفت
+ببین..اینجا نوشته
به صفحه سفید کتاب نگاه کردم و گفتم
-برای من این کتاب همش سفیده
دوباره بهم نگاه کرد نفس خستهای کشید و گفت
+یادم نبود..
لبخند زورکی ای زدم و گفتم
-جان..باید برم..دکتر نیمه شب برای چک کردن لینگ میاد سعی میکنم تا اون موقع برگردم
سرتکون داد و خواستم بلندشم که بازوم و گرفت سوالی نگاش کردم که نرم لبمو بوسید و آروم گفت
+مواظب خودت باش
انگار یه بخش از قلبم داغ شد و آتیش گرفت سرشو عقب برد و دیگه بهم نگاه نکرد گونه هاش سرخ شده بود خیره به کتاب گفت
+تا تو بیای منم این کتابو تموم میکنم
چونهاش رو گرفتم آروم سرشو بلند کردم با خجالت نگام کرد لبشو آروم بوسیدم و مماس لبش لب زدم
-چشم
لبخند زد منم لبخند زدم و بلند شدم پیشونی لینگ و بوسیدم و به سمت در رفتم قبل از اینکه گرگم نتونه از جان دل بکنه از خونه زدم بیرون هوای مرطوب و خنک شب ریه هامو پرکرد دوئیدم سمت جنگل و به گرگ تبدیل شدم چشمم حرکت سریعی رو کنار خونه دید یه خوناشام بود شک نداشتم جهت حرکتم و تغییر دادم و تعقیبش کردم این جنگل دیگه زیادی شلوغ شده بود این خوناشاما که بدون اجازه دور تا دور خونه و قلمرو من میگشتن دیگه حسابی رو اعصابم بودن تا نزدیک مرز قلمرو ردشو گرفتم اما نزدیک محدوده حفاظت شده از دستم در رفت قبلاً هم انجمن بی مصرف بودنشو ثابت کرده بود اما توی این یه مورد دیگه داشت شورش و در میاورد همهی گرگینهها موارد مشکوک ورود خوناشاما رو گزارش کرده بودن اما هیچ حرکتی از سمت انجمن نمیدیدیم باید خودمون وارد عمل میشدیم برگشتم سمت پایگاه گروه باید هر طوری شده از زبون اون عوضیا حرف میکشیدم..
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))