part20

940 276 177
                                    

=من به تو گفتم یه آمگای قوی بیار...تو میگی یه نفر رو آوردی که گرگ نداره؟!

میدونستم که نمیدونن من اینجام
دوست داشتم غیب میشدمو با کسی که این حرفو زد چشم تو چشم نشم
خواستم بلند شم و قبل اینکه بیان داخل از آشپزخونه برم بیرون
اما هنوز از روی صندلی بلند نشده بودم که ییبو با مرد مسنی وارد آشپزخونه شد!
نگاهشون اول رو من و بعد به پسرا افتاد
شوکه دوباره به من نگاه کردن و مرد مسن خواست چیزی بگه که پسرا با ذوق از روی صندلی هاشون پایین پریدنو یک صدا با گفتن بابا به سمت ییبو دوئیدن!
بابا!
واقعا بچه های ییبو بودن؟!
پس چرا هیچ شباهتی به ییبو نداشتن؟!
سه تایی دور پای ییبو جمع شدنو ییبو با لبخندی که برای اولین بار رو صورتش دیده بودم خم شد رو زمین و هر سه تارو بغل کرد
در حالی که موهاشونو نوازش میکردو اونا هر کدوم سعی در بغل کردنو بوسیدن ییبو داشتن به من نگاه کرد و گفت
-ایشون ژانه پدر بزرگ... پسر پینگ...همون کسی که...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که خودم گفتم
+همون کسی که گرگ نداره...(الهی💔)

ییبو:::::::::
نمیدونستم کدوم بیشتر شوکه ام کرده!
دیدن ژان تو آشپزخونه؟!
یا دیدن پسرا در حالی که مثل بچه‌ی آدم پشت میز صبحانه نشستن و دارن صبحانه میخورن؟!
از بس تو این مدت در حال تخریب خونه و دعوا و لج بازی بودن دیگه یادم رفته بود چنین صحنه هایی هم ممکنه
هر سه رو بغل کردمو در حالی که تو بغلم مثل سه تا توپ در حال بالا و پایین پریدن بودن رو به ژان گفتم
-ایشون ژانه پدر بزرگ... پسر پینگ... همون کسی که...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که ژان گفت
+همون کسی که گرگ نداره...
لعنتی...حرفمونو شنیده بود
اون نمیدونست دلیل حرف پدر بزرگ چی بود!
برای همین حق داشت ناراحت بشه
سکوت سنگینی تو اتاق نشست
حتی پسرها هم ساکت شده بودنو به ژان نگاه میکردن که پدر بزرگ گفت
=فکر کنم شروع خوبی نبود...هرچند منظور من چیز دیگه ای بود
ژان لباشو بهم فشردو از روی صندلیش بلند شد
مودبانه سلام کردو گفت
+مهم نیست...من عادت دارم
باز هم سکوت شد که بلند شدمو گفتم
-پدربزرگ نگران امنیت توئه ژان
ژان در حالی که ظرف نیم خورده صبحانه اش رو از روی میز برمیداشت گفت
+من از پس محافظت از خودم بر میام...جای نگرانی نیست
ظرفشو توی سینک گذاشتو گفت
+میرم اتاقم مزاحمتون نباشم
با این حرف به سمت در رفت
پسرا دوئیدن تا پشت سرش برن که خیلی جدی برگشت و رو به هر سه گفت
+هر کی میخواد بیاد پیش من باید صبحونشو اول تموم کنه
منتظر بودم تا پسرا با لج بازی بدوئن سمت اتاق ژان اما هر سه هنگ ایستادنو به ژان نگاه کردن
اونم اشاره کرد به میز صبحانه و گفت
+اول صبحونه هاتونو تموم کنین...بعد بیان اتاق من...
مثل برق هر سه دوئیدن سمت میز
حتی رو صندلی هم ننشستن و تیکه باقی مونده پنکیک رو از تو پیشدستی برداشتنو مشغول تموم کردنش شدن
صدای بسته شدن در اتاق ژان اومدو به پدر بزرگ نگاه کردم
هر دو شوکه بودیم
پدربزرگ آروم گفت
=مطمئنی گرگ نداره؟
سری تکون دادمو در حالی که به پسرا در حال خوردن لیوان شیرشون نگاه میکردم گفتم
-خودش که اینطور میگه...
پسرا لیوان خالی رو روی میز گذاشتن و بدون توجه به من دوئیدن سمت اتاق ژان!
پدر بزرگ گفت
=چرا هیچ بوئی نداشت؟ حتی آدم های عادی هم بوی روح و جسمشون قابل تشخیصه...هر چقدر هم کم...
یکی از صندلی هارو عقب کشیدمو بی رمق پشت میز نشستم
دستی به پیشونیم کشیدمو گفتم
-نمیدونم واقعا...پینگ میگه گرگش ضعیفه...شاید با داشتن یه جفت قوی بتونه بیدار شه
پدر بزرگ هم نشست پشت میز و گفت
=فکر نکنم...مگه اینکه جفت حقیقیش پیدا بشه و بتونه گرگشو صدا کنه
با این حرف پدر بزرگ گرگم تو سرم زوزه کشید
با خستگی گفتم
-وقتی گرگی نیست...چطور جفت حقیقیش میخواد پیداش کنه؟
پیرمرد دستی تو موهای سفیدش کشید و گفت
=نمیدونم...باید راجبش تحقیق کنم...این اولین باره چنین چیزی میبینم...مطمئنی بچه واقعیه پینگه؟
-اون یه برادر دو قلو داره!
واقعا اگه ژان بچه واقعی پینگ نبود من باور میکردم اما مسلما قبل اینکه ما بخوایم شک کنیم اونا همه این چیزارو چک کرده بودن‌ پدر بزرگ خسته تراز من نفسشو بیرون دادو گفت
=میخوای چکار کنی ییبو؟ تو نمیتونی اونو بفرستی وسط قبیله...اونا چیزی ازش باقی نمیذارن
آرنجمو تکیه دادم به میز و سرمو تو دستام گرفتم
گرگم کلافه بود و خودم خسته
زیر لب گفتم
-چاره دیگه ای ندارم..
چشم هامو برای لحظه ای بستم شاید کمی آروم شم که پدر بزرگ گفت
=چرا خودت انتخابش نمیکنی؟
عصبی سرمو بلند کردمو گفتم
-میفهمین چی دارین میگین؟ویهان نوه شما هم بودها!
پدر بزرگ اخمی کردو گفت
=ویهان نفس من بود...اما اون دیگه نیست...مرده ییبو... ویهان مرده...تو که تا ابد نمیخوای تنها بمونی...
بلند شدمو عصبی گفتم
-چرا نخوام؟من یبار عشقو تجربه کردم...برام کافیه تا آخر عمرم به یادش زندگی کنم
با این حرف از در رو به حیاط آشپزخونه زدم بیرون و درو پشت سرم کوبیدم
آره من برای ژان نگرانم...
اما قرار نیست بخاطر اون به عشقم خیانت کنم که...
به سمت دفتر قبیله رفتم
بهتر بود زودتر کاندید هارو به ژان معرفی میکردم و این قضیه رو تموم میکردم
گرگم کلافه تو سرم رژه میرفت
نمیتونستم حرف پدربزرگو از تو سرم بیرون کنم
چطور میتونست انقدر راحت راجب ویهان اینجوری صبحت کنه...
انگار جز من همه با مرگ ویهان کنار اومدن
حتی سه قلو ها...
وقتی اینجور مطیع به حرف ژان گوش میدادن...
دوست داشتم برم خونه و اونارو از ژان دور کنم
حس بدی به ژان داشتم
با اینکه خودش نمیدونست اما حس میکردم برای یاد و خاطره ویهان خطرناکه...
به نزدیکی ساختمون رسیدم کلید دفتر رو از جیبم بیرون آوردمو خواستم درو باز کنم که صدای آشنای یوبینو شنیدم که صدام کردو گفت
& ییبو...میخوام قبل از همه باهم صحبت کنیم
برگشتم سمتش سری تکون دادمو در حالی که درو باز میکردم گفتم
-بیا تو...میشنوم...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now