هنوز کیفم تو دستم بود که به جای برخورد چیزی با صورتم موهای نرم و آشنایی به پوست صورتم خورد
نفس عمیق کشیدم و تو عطر گرگش غرق شدم
بوی بارون...بوی دریا...بوی هوای دم صبح...صدای افتادن چیزی رو زمین اومد و چشم هامو باز کردم
گرگ ییبو رو به روم بود و یه راکت چوبی هم رو زمین افتاده بود
کیفم از دستم افتادو نفس عمیقی کشیدم
صدای زنونه و غریبهای بلند گفت
£ییبو...چه به موقع...
اما گرگ ییبو برگشت سمت منو نگاهم کرد
نگاهمون که به هم گره خورد دوباره مثل تو جنگل قلبم یهو ایستاد
چشم ازم برنداشت...
انگار که فقط ما دو تا بودیم
ناخداگاه دستمو تو موهای پهلوش کشیدم
از لمس موهاش چشم هام بدون اختیار من بسته شد
هوای دم صبح...
گرگ ییبو بوی هوای دم صبح میداد
یه صبح بعد از بارون...
وقتی آسمون با گوله های ابر سفید آروم آروم روشن و آبی میشه
از اون صبح های شیشه ای و خنک...
دلم میخواست صورتمو تو موهای نرمش فرو میکردمو تا میتونستم ریه هامو با این عطر تازه میکردم
اما با همون صدای زنونه سریع دستمو عقب کشیدمو به خودم اومدم
ییبو هم توی چشم بهم زدنی تبدیل شد
مثل گرگش نیم رخش به من بود...
اما گرگشو هنوز حس میکردم
همین الان هم دلم برای گرگش تنگ شده بود
ییبو بدون نگاه کردن به من خم شدو راکتو از رو زمین برداشت
رو به سه قلوها گفت
-کی اینو پرت کرد؟
نگران به پسرا نگاه کردم که ترسیده به همدیگه نگاه کردن
دوباره اون صدای زنونه اومد و اینبار برگشتم سمت صدا که گفت
£ییبو...عیبی نداره...اونا بچهان...
به صاحب صدا نگاه کردم
مثل صداش که کمی بلند تر از صدا های عادی بود!
قدش هم بلند تر از حالت عادی بود!
البته با توجه به قد و هیکل ییبو و بقیه اعضای گله اش...احتمالا قد اونم اینجا عادی بود
نیم نگاهی به من انداخت
ابروهاش بالا پریدو با دست بهم اشاره کردو گفت
£اینه؟
اخمم تو هم رفتوقبل از اینکه ییبو چیزی بگه گفتم
+این به درخت میگن!
خدایا...زبون منو کنترل کن!از کنترل من خارجه!
با این حرفم جا خورد تعجبش به اخم تبدیل شد
اما قبل اینکه چیزی بگه من کیفمو برداشتمو خواستم به سمت اتاقم برم که یوان گفت
°ما پرت نکردیم...
با این حرف ایستادم
یی به اون زن اشاره کردو گفت
اون پرت کرد گفت برو بیارش
اه
لینگ هم سر تکون دادو گفت
•پدربزرگ گفت گرگها هیچوقت چیزیو برای کسی نمیارن!
ییبو نفس عمیق و سنگینی بیرون دادو رو به اون گفت
-منگ زئی...تو پرت کردی؟
منگ زئی!
هر دو به هم نگاه کردیمو زئی گفت
£اون قراره تا کی اینجا بمونه؟
اخمم بیشتر تو هم رفت
اما اینبار زبونمو کنترل کردم که ییبو گفت
-به تو ربطی نداره...جواب منو بده...چرا راکتو پرت کردی؟
زئی هم مثل ییبو عصبانی جواب داد
£پسرات رو اعصابن...پرت کردم سرشون گرم شه... خودت که نمیتونی کنترلشون کنی...
اوه...داشت یه دعوا شخصی میشد
آروم کیفمو برداشتمو به سمت اتاق خواستم برم که با صدای ییبو خشک شدم که گفت
-ژان...
مکث کردمو با تردید برگشتم سمتش که گفت
-میشه پسر هارو با خودت ببری...دوست ندارم تو این بحث باشن
سری تکون دادمو به بچهها نگاه کردم
اما قبل از اینکه من چیزی بگم هر سه به حالت دلخور به سمت من اومدن
منتظر موندم تا به من برسن و به سمت اتاقم رفتیم
صدای ییبو رو شنیدم که آروم اما سرد جوری که خونو تو رگ آدم منجمد میکرد گفت
-نشنیدم چی گفتی زئی!چرا راکتو پرت کردی؟
اوه پشمامم...این لحن ییبو لحنی نبود که بخوام هیچوقت بشنوم
اونم نسبت به خودم
در اتاقو باز کردمو منتظر موندم پسرا برن داخل
خودمم وارد شدمو درو بستم
هر سه دست به سینه به تخت تکیه دادنو به من نگاه کردن که گفتم
+چی شده؟چرا اخماتون تو همه؟
هیچی نگفتن
کیفمو گذاشتم کنار تختو رو به رو پسرا نشستم و گفتم
-تو یوان بودی؟درسته؟
سری تکون دادو لینگ گفت
•من لینگم
دستی تو موهاش کشیدمو گفتم
+میدونم...تو هم یی ای...
یکم نیششون باز شدو سر تکون دادن که گفتم
+بیاین یه بازی جدیدو امتحان کنیم
برق تو چشم هاشونو که دیدم فهمیدم راهو درست اومدم...ییبو:::::::::::
نمیدونم چرا و کی و چطور گرگم اینجور سریع متوجه راکت شد
قبل اینکه من بخوام جسمم تبدیل شد و گرگم قدرتو به دست گرفت
من عادت نداشتم جلو پسرا...اونم تو خونه تبدیل بشم
اما اینبار هیچ کنترلی روی تصمیم گرگم نداشتم
هرچند به موقع بودو جلو برخورد راکتو به ژان گرفت...
اما این حرکتش...
اون نگاش به ژان...
و اون حرکت ژان...
همه و همه برای من عجیب و جدید بود
وقتی ژان موهای گرگمو نوازش کرد انگار دنیا متوقف شد
آرامش عجیبی تو وجودم نشستو اگه صدای زئی نبود...
شاید هیچوقت به خودم نمی اومدم
به زئی نگاه کردم
چقدر رو اعصاب بود
بر عکس ویهان...
چطور میتونن دوتا خواهر و برادر انقدر متفاوت باشن
دست به سینه زدمو منتظر نگاهش کردم
پسرای من خط قرمز من بودن...اینو همه میدونستن همه...
زئی با خشم نگاهم کردو گفت
£تو از پس بچه ها بر نمیای!
-لابد تو بر میای؟
به راکت اشاره کردمو گفتم
-با پرت کردن راکت...
نفسشو با حرص بیرون دادو گفت
£میرن رو اعصابم...یه کاری کردم...
به سمتش رفتمو گفتم
-دفعه آخرت بود...چیزی رو پرت میکنی...اونم جلوی پسرای من...منگ زئی...
صدام آروم آروم داشت بالا میرفت
ترسو تو چشم زئی میدیدم
یه قدم عقب رفتو سریع گفت
£چیه...نکنه میخوای منم بکشی؟
مکث کردم...
گرگم از عصبانیت زیر پوستم خزید
با دندون های بهم فشرده گفتم
-آره...اگه لازم باشه...
چشم هاش گرد شد
میدونستم پر از خشمه
اما از من میترسه و پا پیش نمیذاره
هر دو چند لحظه به هم نگاه کردیم که با تنفر گفت
£اون امگای لعنتی کی میره؟
-به تو مربوطه؟
پوزخندی زدو گفت
£آره...بعد ویهان من خانم این خونهام
پوزخندی زدمو گفتم
-این خونه بعد ویهان خانم نداره...بیخود تلاش نکن خودتو جا کنی
مکث کرد
غم تو چشم هاش نشستو گفت
£من هیچوقت نمیخوام این کارو کنم ییبو تو نمیخوای منو ببینی...اما من بیشتر از تو ویهان بردارمو دوست داشتم...اگر هم اینجام برای حفاظت از یادش و بچه هاشه
درسته حالت صورت و حرفاش تاثیر گذار بود
اما هنوز حرف دو دقیقه پیش و حرکتشو یادم نرفته بود
برای همین با پوزخند گفتم
-برای همین جلوی بچهها داد میزنی رو اعصابن؟
دوباره اخم کرد
در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت
£اون آمگای لعنتیو بفرست بره ییبو...
-تو نگران ژان نباش
اینو گفتمو رفتم سمت آشپزخونه که زئی وایسادو گفت
£آره...من چرا نگرانش باشم؟!تو و گرگت به اندازه کافی نگرانش هستین...(رو مخ😐)سلام سلام..
خوب بچهها اسمای بچهها رو عوض کردم و ممکنه بازم عوضش کنم😅
لینگ،یوان،یی..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️♥️

YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))