part41

746 229 194
                                    

لب های داغش طعم زندگی میداد
دیگه این من نبودم که تصمیم میگرفتم
احساسم بود...
دستم تو موهاش نشست
تا به خودم بیام دست دیگه ام رو کمرش بود
تو بغلم گرفتمش فاصله بینمونو از بین بردم
گرمای بدن ظریفش تو آغوشم حس عجیبی داشت
مثل یه احساس گم شده
یه آرامش بعید...
گرگم غرق این آرامش شدو بعد مدت ها آروم گرفت
نفس عمیق کشیدمو لبشو بین لب هام فشردم
آه آرومی گفت...
خیلی آروم...
اما برای بیدار کردن وجدانم به اندازه کافی بلند بود
عذاب وجدان کل وجودمو گرفت
داشتم چکار میکردم؟
تو اتاق بچه هام یه امگا رو میبوسیدم!
اونم انقدر لذت بخش؟!
خدای من...
سریع سرمو عقب کشیدم
نگاهم با نگاه ژان گره خورد
چشم های خمار و تا حدودی شوکه اش تو نگاهم دنبال یه جواب بود
اما من هیچ چیزی نداشتم که بگم...
گرگم تو همین لحظه عصبانی از جا بلند شد
اما قبل اینکه اون بخواد کاری کنه از ژان دور شدمو به سمت اتاقم رفتم
در اتاقو پشت سرم کوبیدمو به سمت پنجره رفتم
چکار کردم؟!
منِ دیوونه چکار کردم
به دستام نگاه کردم
مگه قرار نبود بعد ویهان دیگه هیچ کسی رو لمس نکنی...
گرگم با عصبانیت زوزه کشید
حس بدی بود...
نه تنها قولمو شکسته بودم
بلکه بد تر از اون...
از این کارم لذت هم برده بودم
لذتی که قابل انکار نبود
خواستنی که همین لحظه هم با من بود...
گرگم دیوونه وار تلاش میکرد تا بیاد بیرون...
دستمو به قاب پنجره گرفتمو زیر لب گفتم
-میدونم...میدونم...منم حس تورو دارم...اما...
برگشتم سمت قاب عکس ویهان...
-اما نمیشه...نمیتونیم...حداقل من نمیتونم...
لب هامو بهم فشردم
اما دوباره طعم لب های ژان برای زنده شد
نرمی موهاش...
گرمای بدنش...
و اون چشم هاش که وقتی ازش چشم برداشتم رد ناراحتی تو نگاهش نشست
لعنت به من...

ژان:::::::::
با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم
تازه انگار به خودم اومدم
چی شد!
الان دقیقا چی شد!
ییبو منو بوسید!
اونم نه یه بوسه عادی...اون لبمو بوسید!
نه یه بوسه رو لب عادی...اون گرسنه و وحشی به جون لب هام افتاده بود...
سر برگردوندم و به در بسته اتاقش نگاه کردم
اما چرا اینجوری رفتو درو کوبید!
اصلا چرا منو بوسید؟
تو ذهنم صدایی فریاد میزد
«چون تورو میخواد... مثل گرگش...»
اما این صدارو پس زدمو اخم کردم
اگه میخواست چرا رفت؟!
صدای تو سرم داد زد
«اگه نمیخواست چرا بوسید!»
(بچم دوچار خود درگیری شد ای لعنت بهت..😐)
با عصبانیت سر تکون دادم
«اصلا چرا بوسید؟ چرا بهش اجازه دادم منو ببوسه... چرا جرئت کرد این کارو بکنه! بعد هم منو بذاره و بره...
انقدر بی ارزشم که اولین تجربه من اینجوری حروم شه؟»
درونم ترکیب دو احساس عجیب بود
سر خوردگی...خواستن!
دلتنگی...ذوق!
با قدم های عصبانی به سمت در اتاق ییبو رفتم
دوست داشتم خشمی که از این رفتارش بهم رسیدو سرش خالی کنم
دستمو بالا بردم تا در بزنم که در اتاق باز شد
هر دو از دیدن هم شوکه شدیم...
لب باز کردم حرف هامو بزنم
اما هیچ چیزی تو ذهنم نبود
ییبو هم انگار مثل من بود
حس کردم گرگش زوزه کشید و نگاه ییبو دوباره به لب هام افتاد
آروم لب زد
-نمیتونم..
خواستم بپرسم چی!
اما قبل اینکه بتونم چیزی بگم اینبار هر دو دست ییبو رو گونه هام بودو گرسنه تر از قبل لب هاش رو لب هام قرار گرفت...
خیلی سخت بود غرق این بوسه نشد
گرمای لب هاش که انگار لب هامو ذوب میکرد
دستش که تو موهام میرفتو بدنش که مثل یه گرگ بدنمو به آغوش میکشید
اما غرورم...
اون حس طرد شدنی که چند لحظه پیش بهم داد
مغزم که در تلاش برای بیدار کردنم بود
همه و همه باعث شد اینبار این من باشم که سرمو عقب میکشم
دستم رو بازوهاش نشستو سرمو عقب کشیدم
جدا شدن از این لذت ناب سخت و دردناک بود
اما نمیخواستم دوباره دلمو بشکنه
نگاهمون بهم گره خورد که ییبو بی تحمل لب زد
-چرا؟
نفس گرفتمو گفتم
+چون میری...
چشم های خمار از خواستنش رنگ تعجب گرفت و ادامه دادم
-من میمونم...مثل یه اشتباه...
پرده غم کل نگاهشو گرفت...
انقدر این غم سنگین بود که تحمل دیدنشو نداشتم
ناخداگاه یه قدم عقب رفتم
اومد سمتم و خواست چیزی بگه که بغض تو گلوم نشست
نمیدونم چرا...
اما این بغض لعنتی پر از حس تنهایی و دلتنگی بود
چشم هام داغ شد و قبل از اینکه اشک بخواد منو لو بده با سرعت به سمت پله ها دوئیدم
صدای ییبو رو از پشت سرم شنیدم که صدام کرد
-ژان...
اما دیگه دیر بود...
به پائین پله ها رسیدم
به پسرا که جلو تلویزیون بودن نگاه نکردمو مستقیم از خونه زدم بیرون
به هوا احتیاج داشتم
هوایی که بوی ییبو رو نده...
باید نفس میکشیدم
انگار نفسم پیش ییبو جا مونده بود...
از در خونه زدم بیرونو از پله ها پائین رفتم
چند قدم به سمت جنگل رفتمو ایستادم
نفس بکش ژان..
چندتا نفس عمیق کشیدم اما انگار کافی نبود
بغضم عقب نمیرفت
اشکم هنوز در تکاپو بود
با صدای پدر بزرگ برگشتم سمت دیگه حیاط که گفت
-ژان...پسرم...میشه بیای کمکم؟
میدونستم صورتم حالمو نشون میده
تمام تلاشمو کردم تا بغضمو عقب بفرستمو گفتم
+بله حتما...
با قدم های به ظاهر محکم به سمت پدر بزرگ رفتم که گفت
=این جوونه هارو باهام میاری تو گلخونه؟حیفه این کوچولو ها تو سرما بمونن..
به گلدون های کوچیک که از جوونه های توت فرنگی وحشی پر شده بودن اشاره کرد و سریع خم شدم و سینی گلدون هارو برداشتم
حداقل اینجوری صورتمو نمیدید
پدر بزرگ به سمت گلخونه رفتو منم پشت سرش راه افتادم
پلک زدمو دو قطره اشک از چشام فرار کرد
سریع هر دو رو پاک کردمو قدم هامو سریع تر کردم
حس میکردم لب هام هنوز از بوسه ییبو داغه...
یه بوسه اشتباه...
یه اشتباه...
مثل من...

𝑾𝒐𝒍𝒇حيث تعيش القصص. اكتشف الآن