مکث کردم...گرگ ییبو بر عکس خودش...حس خوبی بهم میداد...
راه گریزی نبود...
درو باز کردمو به چشم های مغرور و سرد ییبو خیره شدم
اخم کمرنگی بین ابروهاش بود و گفت
-دو نفر میخوان باهات صحبت کنن
نتونستم تعجبمو مخفی کنمو گفتم
+جدی؟
سری تکون دادو گفت
-یکی جیم...پسر عمو شن...گفتم بهتره بدونی...شاید تو انتخابت اثر بذاره
اینو گفتو نگاهش به پشت سرم افتاد برگشتم به سمت تخت و به پسرا نگاه کردم و گفتم
+باید بیدار شن
-نه...
سوالی برگشتم سمتش که اخمی کردو گفت
-اول برو با اون دوتا صحبت کن...
با لحن آلفا اینو گفت
گرگشو بیشتر از قبل حس کردمو فقط سر تکون دادم که دوباره گفت
-یادت نره راجب جیم چی گفتم...
با این حرف کنار ایستاد تا من برم که گفتم
+لازم نیست تکرار کنی...من فراموشی ندارم...
مکث نکردمو از اتاق زدم بیرون
نمیدونم چرا دلم میخواست انقدر تند جواب ییبو رو بدم
شاید چون اونم با من تند حرف میزد
سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم
اما بدون توجه بهش به سمت پذیرایی رفتم
دو نفر که یکی پسر عمو شنه...پس عملا یه گزینه مونده بود
اونم اگه بیخیال من میشد...
من به هدفم میرسیدم
وارد نشیمن شدمو با دیدن همون چشم ها لحظهای مکث کردم
با ورودم هر دو بلند شدن و اول از همه خودش گفت
^سلام...من یوبینم...
٫منم جیمم...دو مرتبه بالا تر از یوبین
با این حرفش یوبین چشماشو چرخوند جلوی خودمو گرفتم تا از این حرکتش نخندم و جدی باشم
رو کردم به جیمو و سر تکون دادم
هر دو نشستن و منم نشستم که جیم گفت
٫تو گرگ نداری اما گرگ من همین الان تورو انتخاب کرده
جلوی زبونمو گرفتم تا چیزی نگم و فقط نگاهش کردم
حتی تو فیلم بازی کردن هم افتضاح بود
درست مثل شن
با صدای یوبین برگشتم سمتش که گفت
^ژان گرگی نداره که گرگت بخواد انتخابش کنه...
جیم با اخم برگشت سمت یوبین و گفت
٫اگه تو چنین چیزی حس نمیکنی دلیل نیمشه برای بقیه هم صادق باشه!
یوبین شونه ای بالا انداخت و به صندلیش تکیه دادو گفت
^باشه...هر جور راحتی...
به من نگاه کردو گفت
^میتونم امشب دعوتت کنم شام بریم بیرون که کمی آشنا شیم؟
تمام مدت صورتمو جدی و بی روح نگه داشته بودم
اما ناخداگاه لبخند زدمو گفتم
+فکر بدی نیست!
شن گفت
٫پس نهار با من بیا بیرون
قبل از من خانم مسنی که با ییبو دیده بودم از پشت سرم گفت
¢نهار آماده است...قراره جایی رو نذارین...
برگشتم سمتش که با اخم به جیم نگاه کرد اما با من که چشم توچشم شد لبخند معنی داری بهم زد
ازش خوشم اومده بود!
نمیدونم چرا!
اما حس خوبی بهم داده بود
برگشتم رو به شنو گفتم
+من شب با یوبین میرم بیرون...اگه خواستم بیشتر باهاش آشنا شم یا خواستم دیگه نبینمش و با شما آشنا شم بهتون خبر میدم
اخمی بین ابرو های جیم نشستو گفت
٫باشه...اما من زیاد صبور نیستم
بلند شدو گفت
٫شماره منو ییبو داره...خواستی خبرم کن...
بدون اینکه منتظرجواب من بشه رفت به سمت در
خب اینم از پسر عموی شن...
حالا نوبت پیچوندن یوبین بود...
به صورتش نگاه کردم
پوست جو گندمی با چشم و ابروی مشکی متوجه نگاه من بودو لبخند مشکوکی زد و گفت
^میشه الان چندتا سوال بپرسم یا باید صبر کنم تا شب؟
خیلی با نمک نبود!
اما خب برای یه گرگینه همینم بد نبود
لبخندی زدمو گفتم
+بستگی داره چه سوالی باشه؟!
خندید و گفت
^سخت نیست...تو چند سال...
یهو مکث کرد و چشم هاش شوکه شد
حس کردم سرم تیر کشید و چشم هام کمی تار شد
خواستم بپرسم چند سال چی که یوبین بلند شدو گفت
^خون!!!کتفت داره خون ریزی میکنه؟!
سرمو به سختی برگردوندم سمت دستم
سرخی روی لباسمو دیدم
لعنتی...
قبل از اینکه بخوام بلند شم همه جا سیاه شد...ییبو:::::::::
به رفتن ژان نگاه کردم
مگه چی گفتم که انقدر عصبانی شد؟
گرگمم عصبانی بود!
انگار امروز قراره همه از من عصبانی باشن
وارد اتاق شدمو درو بستممثلا من آلفام!
نگاهی تو آینه به خودم انداختم!
ژان درسته به اندازه دو سانت از من بلند تر بود ولی خیلی ظریف بود و کوچولو بود!
اونوقت اینجوری با من حرف میزد!
شانس آوردم گرگی تو وجودش نیست
وگرنه مسلما قابل کنترل نبود
برگشتم سمت پسرا
چقدر دلم براشون تنگ شده بود
لبه تخت نشستمو به صورت هر سه نگاه کردم
گرگمم کنج ذهنم کز کرد
درد خودم یکی بود و درد این بچه ها هزار تا...
من فقط یه تنهایی بود و اینا...
این مدت با هیچ کسی نساخته بودن
مگه کسی میتونه جای مادرو بگیره؟!
گرگم دوباره کلافه بلند شدو شروع کرد به رژه رفتن
میدونم...میدونم چی میخوای...اما این اشتباهه...
وظیفه اول ما پدر بودنه...نه دنبال آمگاهایی که جالبن راه بیفتیم
گرگم با عصبانیت زوزه کشید
انگار نیمخواست بفهمه
با عصبانیت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم
چی توی ژان دیدی که ازش خوشت اومده؟
اون حتی گرگ هم نداره که بگم گرگ ها همدیگه رو جذب کردن!
کلافه به جنگل خیره شدم
من نمیخوام هیچ کسی رو وارد زندگیم کنم...حتی اگه احساسی هم بهش داشته باشم دوست ندارم برای ویهان جایگزین بیارم...
گرگم کلافه تر شد
توذهنم سرش داد زدم
-نه اون برای ما مناسبه نه ما برای اون...پس بهتره آروم باشی...
با دادم تو ذهنم یه گوشه کز کرد...
وقتی من بیرونم قدرت من بیشتره...
اما وقتی اون بیرونه...
اختیار دست اونه...
پوزه اش رو رو دستاش گذاشت...
میدونستم دست بردار نیست...
اما کار درست همین بود...
یوبین گزینه خوبی برای ژان بود...
نه من...
یه مرد متاهل با سه تا بچه!
با قلبی که جای دیگه جا گذاشته...
گرگم باز شاکی شد
نفس کلافهای کشیدمو برگشتم سمت در باید میرفتم اوضاع رو چک میکردم
این مدت نبودنم خیلی چیزارو از کنترلم خارج کرده
مخصوصا این قضیه خوناشامها...هنوز به نشیمن نرسیده بودم که گرگم بی تاب شدو زوزه کشید
همین لحظه نایینگ با نگرانی به سمتم اومد و گفت
¢ییبو...ژان از حال رفته...سلام سلام..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً کامنت بزارید و ووت بدین ممنون♥️♥️♥️
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))