(نگاتیو:فیلم نور دیده و قابل تشخیص مخصوص دوربین های آنالوگ)
یوبین هم که مثل من متوجه سقف شده بود گفت
∆گویا اینجا یه پایگاهه
سری تکون دادمو وارد شدم
چشممون به تاریکی اتاق دیگه عادت کرده بود
انتهای کلبه تشتک های ظهور فیلم بودو عکس هایی که از بند آویزون بود
یوبین با تمسخر گفت
∆کی دیگه از این فیلم های قدیمی استفاده میکنه؟
در حالی که یکی از عکس هارو از روی بند بر میداشتم گفتم(سؤال بعضیا بود که توی کامنت پارت قبل ازم پرسیده بودن😅)
-کسی که میخواد از خوناشام ها عکس بگیره!
یوبین برگشت سمت من و شوکه گفت
∆با نگاتیو میشه از اونا عکس گرفت؟
به عکس تو دستم نگاه کردم و سری تکون دادم
عکس و به سمت یوبین گرفتمو گفتم
-آره...ببین...
یوبین عکسو ازم گرفتو نگاه کرد
یه دختر جوون امگا تو عکس بود
جنگل پشتش نشون میداد همین اطراف باید باشه
اما چیزی که مهم بود تو این عکس حضور ثبت شده از یه خوناشام در حال حرکت بود
درسته چهره و جنسیتش مشخص نبود
اما هیبت انسانیش کاملا پیدا بود
رنگ لباسش و جهت حرکتش که به سمت اون دختر بود پیدا بود
یوبین سوالی به من نگاه کردو گفت
∆اینجوری؟اونوقت چه فایده ای داره
نفس خسته ای کشیدمو گفتم
-نمیدونم دنبال چی هستن...
بقیه عکس هارو نگاه کردم بازم امگا های جوون و بازم همون سایه تو بخشی از عکس...
واقعا هدف چی بود؟
یوبین برگشت سمت نگاتیوها و گفت
∆من اینجا خوناشام هارو دیدم...همون بیرون کلبه ها... الان نمیدونم کجان...شاید رفتن شکار...شایدم...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای پایی از بیرون کلبه شنیدمو هر دو برگشتیم سمت در و از کلبه رفتیم بیرون
اما کسی نبود
یوبین آروم گفت
∆یه گرگینه بود؟درسته؟
-احتمالا...من بوی دریا حس کردم
∆منم
یوبین اینو گفتو به اطراف نگاه کرد
نفس عمیقی کشیدمو از کلبه اومدم بیرون
رو به یوبین گفتم
-میتونی این اطراف باشی و کشیک بدی؟وقتی اومدن خبرم کن
∆باشه...اما تنها؟
نگرانی رو تو نگاه یوبین دیدمو گفتم
-میرم هایکوان هم میفرستم پیشت...دوتایی کشیک بدین
سریع گفت
∆نه لازم نیست...خودم تنها هستم...فقط شاید حالا حالا ها این خوناشاما نیان...
مشکوک نگاهش کردمو گفتم
-خب؟
با تردید و دو دلی گفت
∆صبح میخوام برم پیش ژان...میشه هایکوانو اون موقع بفرستی پستو از من بگیره؟
گرگم تو سرم دیگه زوزه نکشید
اینبار تقریبا نعره زد
لب هامو فشردم تا آرومش کنمو فقط به یوبین سر تکون دادم
یوبین که انگار گرگمو حس کرده بود متعجب نگاهم کرد
با تردید گفت
∆من...میتونم نرم...اگه فکر میکنی به وظیفه ام لطمه میخوره...
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
-نه...مشکلی نیست...هایکوانو میفرستم
دیگه مکث نکردم تا زحث ادامه پیدا کنه و گرگم بیشتر عصبی بشهبه سمت جنگل برگشتمو تبدیل شدم
گرگم چنان ازم عصبانی بود که انگار جدا از من شده بود
با سرعت به سمت خونه دوئیدم
باید با پدر بزرگ صحبت میکردم نمیخواستم به مشکل بخورم
نمیتونستم گرگمو کنترل کنم و این یه مشگل بزرگ بود
نباید میذاشتم بزرگتر شه
وقتی به خونه رسیدم گرگم حاضر نبود برگرده به درونم
میخواست خودش وارد خونه بشه و میدونستم کجا میخواست بره اما کنترلش کردمو تبدیل شدم
امیدوارم پدربزرگ نخوابیده باشه
وارد خونه شدمو درو پشت سرم بستم
به سمت پله ها رفتم اما با شنیدن صدایی از سمت سرویس طبقه پائین مکث کردم
صدای دوش آب می اومد...
این وقت شب؟
آخرین باری که این وقت شب صدای دوش آب میومد مال وقتی بود که...
خدایا...دوباره نه...
با عجله به سمت سرویس رفتم
آخرین بار سه قلوها نصف این طبقه رو از آب پر کرده بودن و سه هفته کامل طول کشید تا بوی نم از خونه بره بیرون بدون مکث و در زدن در سرویسو باز کردم و به سمت در حمام رفتم اما با دیدن حاله بلند و ظریفی از پشت شیشه مات و بخار گرفته حمام خشکم زد
خبری از سه قلوها نبود...
اونجا یه نفر بود...
که مسلما کسی جز ژان نبود...
درسته بوی بدنش حس نمیشد...
اما...
نفس عمیق کشیدمو گرگم بی تحمل تر شد...
اما حضور ژان انقدر تو فضا حاکم بود که به عطر بدنش نیاز نبود
درونم به سمت در حمام کشیده میشد
این گرگ وحشی که دیوونه شده بود هیچ منطقی نداشت
اما عقلم پاهامو به حرکت در آوردو از سرویس اومدم بیرون
درو پشت سرم بستمو نفس دیگهای گرفتم
کم مونده بود یه آبروریزی بزرگ راه بندازم
گرگم شاکی تو سرم شروع کرد به رژه رفتنزیر لب گفتم
-بهتره آروم باشی پسر...چون من از تو قوی ترم...
با صدای پدر بزرگ جا خوردم که گفت
=فعلا ییبو...فعلا...
با تعجب برگشتم سمت صداش
چند قدمی من دست به سینه ایستاده بود و من اصلا متوجه حضورش نشده بودم
انتظار نداشتم حرفمو شنیده باشه برای همین گفتم
-چی فعلا؟
با تاسف سری تکون دادو در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت
=فعلا تو از گرگت قوی تری...اما فقط فعلا...مواظب باش رابطه بینتون رو خراب نکنی
پشت سرش رفتمو گفتم
-اتفاقا میخواستم صحبت کنیم...فکر میکنم این رابطه داره به مشکل میخوره...کنترل گرگم داره سخت میشه... باید چطور محدودش کنم؟
ایستادو برگشت سمت من
گره ای بین ابروهاش انداخت و گفت
=یه جوری میگی انگار یه نفر داره بین تو و گرگت مشکل ایجاد میکنه!انگار گرگت چیزی جدا زا توئه!
کلافه نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم
-دقیقا هم همینه
ژان داشت بین منو گرگم مشکل ایجاد میکرد اون داشت گرگمو تبدیل به چیزی جدا از من میکرد
اما ادامه جملهام رو تو ذهنم گفتم
پدر بزرگ اخمش بیشتر شدو گفت
=برای آلفا بودن فقط قدرت و منطق کافی نیست ییبو... قلبت هم باید یه قلب قدرتمند باشه...روحت هم باید...
با بی حوصلگی پریدم وسط حرفش و گفتم
-اینا چه ربطی به سوال من داره؟!چطور گرگمو محدود...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در سرویس باز شد
ژان اومد بیرون و متعجب به ما نگاه کرد
موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود و گونه هاش از گرمای حمام گل انداخته بود حتی مژه های مرطوبش هم از چشمم جا نموندو نگاهم با قطره آبی که از روی لبش سر خورد حرکت کرد
گرگم از دیدن ژان خوشحال بود
میخواست از وجودم خارج شه...
میخواست اون الان کسی باشه که بیرونه...
کسی که بدون هیچ منطقی همراه ژان میره و گرمای بدنشو حس میکنه...
با صدای پدر بزرگ به خودم اومدم که گفت
=عافیت باشه پسرم...یکم برای حمام دیر وقت نبود
گونه های سرخ شده ژان سرخ تر شدو سریع گفت
+ممنونم...ببخشید اگه سر و صدا شد...
به من نگاه کردو نگاهمون انگار به هم قفل شد
نه اون نگاهشو برداشت نه من دوست داشتم تموم کننده این نگاه باشم
پدر بزرگ دوباره گفت
=اگه پسرا رو تختت خوابیدن و نمیتونی بخوابی میتونی بری طبقه بالا رو تخت پرستار اتاق اونا بخوابی...
ژان با صحبت پدر بزرگ نگاهشو از من گرفتو گفت
+مرسی...اگه نشد میرم حتما...با اجازه
با این حرف بدون مکث و نگاه کردن دوباره به من به سمت اتاقش رفت
اما نگاه من هنوز روی ژان بود
صدای بسته شد در اتاقش که اومد برگشتم سمت پدر بزرگ نفس خسته ای کشیدو گفت
=گرگها منطق ندارن ییبو...این حقیقتو باید بپذیری... وگرنه گرگت به روشی سخت این حقیقتو بهت نشون میده...
گرگم با این حرف پدر بزرگ زوزه بلندی کشید
انگار میخواست بهم بفهمونه چقدر موافقه
نفس عمیقی کشیدمو دستمو رو گردنم کشیدم
جای نشون ویهانو لمس کردمو گفتم
-گرگ من خیلی وقته بهم فهمونده که منطق نداره...سلام سلام..
امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون😘♥️♥️
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))