part48

941 189 249
                                    

ژان:::::::::::::
سخت ترین کار دنیا جدا شدن از اون آغوش گرم بود اما..از خودم راضی بودم..
برگشتم سر میز و با لبخند به پدربزرگ سر تکون دادم اونم لبخند زد اما انگار انتظار نداشتن ما انقدر زود بیایم البته من..ییبو هنوز تو اتاق مونده بود خودمو با غذا سرگرم کردم که که ییبو اومد با اومدنش نایینگ بلند شد و رو به پسرا گفت
¢خوب دیگه پاشین بریم وقت قصه بعد از ناهاره
هر سه به ییبو نگاه کردن اما سریع حرف نایینگ رو گوش کردن و رفتن به سمت طبقه بالا نایینگ هم بشقاب خودش و اونا رو جمع کرد و رفت بالا.
پدربزرگ نفس خسته‌ای کشید و با نشستن ییبو گفت
=حرف هاتون تموم شد؟
هردو بدون نگاه کردن به هم سرتکون دادیم پدربزرگ زیر لب خوبه‌ای گفت و به ما نگاه کرد و خیلی جدی گفت
=بچه‌ها مثل دوربین همه چی رو ضبط میکنن هرنگاهی.. هرخشمی..هرعصبانیتی..هرمحبتی..سعی کنین تو ذهنشون محبتو ثبت کنین نه خشم چون خشم شما زود محو میشه اما خشمی که تو ذهن بچه‌ها میشینه تا ابد میمونه.
حرفش درست بود اما من کسی نبودم که خشممو میدیدن ییبو سری تکون دادو گفت
-میدونم
پدربزرگ سکوت کرد و سرگرم بشقابش شد منم سعی کردم غذای بشقابم رو سریع تموم کنم حضور ییبو و گرگش انقدر سنگین بود که روی نفس کشیدنم هم اثر داشت پدربزرگ بشقابش رو توی سینک گذاشت و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت
=ژان..ناهارت تموم شد بیا..منم میخوام باهات حرف بزنم پسرم
با این حرفش چشمی گفتم و لقمه آخر غذامو خوردم بشقابم رو برداشتم تا برم سمت سینک که ییبو دستشو گذاشت روی پام و مانع بلند شدنم شد آروم و با تردید برگشتم سمتش که به چشمام خیره شد و گفت
-باشه..من گرگمو کنترل می‌کنم..اما..
خم شد و داغ و دیوونه کننده روی گلومو بوسید و ادامه داد
-اما هروقت بخوام تورو می‌بوسم..
تنم مور مور شد و ییبو گردنمو نفس عمیق کشید و زودتر از من بلند شد و به سمت در رفت قبل اینکه از در بره بیرون گفت
-فردا صبح برای دادن نمونه خونت میریم..با پدرت صحبت کن..خودت تاریخ ازدواجو بگو...
با این حرف از خونه رفت بیرون و درو بست من موندم و گرمای دست ییبو که آروم آروم از روی پام محو می‌شد و عطر بدنش که از ریه هام بیرون نمی‌رفت‌.
از پنجره دیدم که ییبو تبدیل شد گرگش قبل از دوئیدن سمت جنگل برگشت سمت خونه یه لحظه حس کردم با من چشم تو چشم شد نگاهش خیره به چشمام بود اما خیلی سریع نگاهشو ازم گرفت و دوئید سمت جنگل انگار ازم ناراحت بود قلبم به طرز عجیبی فشرده شد انگار دلم گرفته..انگار دلم میخواست برم دنبالش و صداش کنم..لبمو گزیدم و نگاهمو از جای خالی گرگ ییبو برداشتم...
خواستم بلندشم که دوباره حس کردم کسی داره به من نگاه میکنه..برگشتم به پشت سرم اما هیچ‌ کسی اونجا نبود حس بدی داشتم واقعا حس کردم کسی نگاهم کرد با صدای نایینگ از جاپریدم که گفت
¢ژان چیزی شده؟چرا انقدر ترسیدی؟
لبخند محوی زدمو گفتم
+هیچی..فکر کردم کسی نگام کرد اما کسی نبود
ابروهاش بالا پرید،رد نگرانی توی چشماش نشست آروم سری تکون داد و گفت
¢گاهی پیش میاد...
از حرفش تعجب کردم و ترسم بیشتر شد نایینگ درحالی که میزو جمع می‌کرد گفت
¢بقیه کجان؟
با این سوالش یهو یاد پدربزرگ افتادم سریع بلند شدم و بشقابمو به سمت سینک بردم
+ییبو رفت بیرون و پدربزرگ هم تو اتاقشه گفت میخواد باهم حرف بزنه.
نایینگ سری تکون داد و من سریع به سمت اتاق پدربزرگ رفتم تقه‌ای به در زدم و با بفرما گفتنش وارد شدم در اتاقو پشت سرم بستم و رو به پدربزرگ که کنار کتابخونه کنج اتاق روی مبل قدیمی و مخملی نشسته بود وایسادم لبخندی زد و به مبل روبه‌روی خودش اشاره کرد رفتم و روبه‌روی پدربزرگ نشستم کتابی که دستش بود و ورق زد و گفت
=ژان میدونی میخوام راجب چی حرف بزنم؟
با تردید گفتم
+ازدواج من و ییبو
لبخندی زدو نگام کرد و با تکون سر گفت
=نه..راجب اون نیست
مکث کرد نگاش پر از آرامش بود کتاب تو دستشو بستو گفت
=میخوام راجب خودت حرف بزنم..خودت و گرگت
سریع و طبق عادت گفتم
+اما من گرگ ندارم
پدربزرگ لبخند با محبتی زد و گفت
=راجب این نظر نمیدم..میخوام راجب گرگی حرف بزنم که وقتی به دنیا اومدی تو وجودت بود
این قضیه انقدر رو اعصابم بود که فقط سریع گفتم
+از کجا میدونین که بوده؟شاید از اول هیچ گرگی نداشتم
پدربزرگ با وجود تندی لحن من لبخند آرومی زدو گفت
=تو ی گرگینه امگا به دنیا اومدی ژان..چطور ممکنه هیچ گرگی درونت نباشه
باز دم کلافه‌ای بیرون دادم و گفتم
+چرا ممکن نیست؟چون تاحالا اتفاق نیفتاده غیر ممکنه؟
پدربزرگ با این حرف من مکث کرد و سری تکون داد
=حق با توئه..این احتمالم هست..اگه دوست نداری راجب این قضیه صحبت نمی‌کنیم
انقدر از این بحث خسته بودم که سریع بلند شدمو گفتم
+ممنون میشم
بازم لبخند زدو کتابی که تو دستش بود به سمتم گرفت
=اینو بخون..اگه دوست داشتی
با تردید به کتاب نگاه کردم
+راجب گرگمه؟
لبخند بزرگتری زدو گفت
=نه راجب گرگ ییبوء
با این حرف شرمنده شدم سریع کتابو گرفتم و تشکر کردن پدربزرگ با همون لبخند سری تکون داد و برگشتم به اتاقم با کتاب تو بغلم رو تخت نشستم اتاق غرق بوی ییبو بود انگار گرگش کنارم نشسته بود ناخوداگاه با دستم جای بوسه آخر ییبو رو لمس کردم و یاد حرفش افتادم
«-اما هروقت بخوام تورو می‌بوسم...»
با وجود زورگویی تو حرفش..حرفش برام شیرین بود دوست نداشتم باشه‌‌..اما بود برای منی که تمام عمر سعی کردم از حقوقم دفاع کنم اینطور گرفتن چیزی ازم سخت بود اما نمیشه منکر شیرین بودنش شم اینکه کسی انقدر تورو بخواد که حدود تورو رعایت نکنه جالب نیس اما شیرینه..
سری تکون دادم تا از این افکار بیام بیرون من به ییبو حس داشتم اما اونطور که گرگ اون منو میخواست گرگ‌ها خونو حس میکنن..گرگ‌ها جفتشون راحت پیدا میکنن اما چرا پس..چرا اولین بار که ییبو رو دیدم نفهمیدم که من جفتشم؟یهو کلی سوال توی سرم پیدا شد روی تخت دراز کشیدم که با صدای چیزی که از زیر بالشت شنیدم به خودم اومدم نامه بابا..هنوز نخونده بودم..نشستم روی تختو نامه رو بیرون آوردم تکیه دادم به تاج تخت و نامه رو باز کردم انگار ی چیزی مانع خوندن این متن می‌شد دوست داشتم نامه رو بزارم کنار ولی نمی‌شد
«~سلام ژان خوشحالم تصمیم گرفتی این نامه رو بخونی هیچوقت فرصت نشد که راحت باهم صحبت کنیم مشکل از من بود خودم میدونم اما دوست دارم بدونی اون روز مادرت منو ترک کرد برای همین من همراهش نبودم بدون اینکه به من بگه مخفیانه از قبیله خارج شد این تنها دلیلی بود که مادرت تو جنگل تنها بود نه کوتاهی من بود نه افراد قبیله من و مادرت بحث سنگینی داشتیم دوست ندارم این قضیه رو باز کنم اما توی مرگ مادرت درسته منم مقصر بودم اما خودش بی تقصیر نبود من نمیدونم چرا چنگ و با خودش نبرد فقط مطمئنم دلیل بیرون نیومدن گرگت این اتفاقه شک ندارم اتفاقی که باعث مرگ مادرت شد باعث شد که گرگت به قعر وجودت بره و حسش نکنی تو رو درحالی پیدا کردیم که نیمه جون بودی بدون هیچ زخم و آسیبی زیر بدن مادرت بودی ژان می‌خوام بدونی من مادرت و دوست داشتم و هیچوقت نتونستم با این کارش کنار بیام نامه‌ای که برام نوشت بدون توضیح بود پس بهم حق بده که توضیحی برای تو نداشته باشم حالا میدونی چرا باور دارم گرگی درون تو هست امیدوارم به زودی بیدارش کنی دوستت دارم پدرت،پینگ...»
با قطره اشکی که روی نامه چکید به خودم اومدم هیچی از روز مرگ مادرم یادم نیست فقط میدونم بدترین مرگی بود که قبیله به خودش دیده میگفتن کار یه گله خوناشام بوده اما اگه چنین چیزی بود چرا من زنده بودم شایدم حق با بابا بود مامان با جونش از من محافظت کرد اما اگه اینجوری بود چرا هیچ جنازه دیگه‌ای اطراف نبوده نفس غمگینی کشیدم مرگ عزیزان دردناکه مخصوصاً وقتی مبهم باشه ناخودآگاه فکرم رفت سمت ییبو و ویهان چرا اون شب ویهان تنها بوده اونم مثل مادر من نشون نشده بود برای همین ییبو نتونست حسش کنه دستم و گذاشتم روی نشونم و یهو حس ترس تو وجودم نشست منم ییبو رو نشون نکردم اگه یه وقت اتفاقی براش بیوفته من حس نمیکنم با این فکر خودم به خودم پوزخند زدم مثلا اگه حسش کنم چه کاری از دستم برمیاد من توانی برای کمک به ییبو ندارم دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم واقعاً گرگی تو وجود منه که حسش نمیکنم؟نه..نمیتونه باشه اونهمه سال تلاش کردم تا حسش کنم ولی هرگز چیزی درونم حس نکردم یاد گرگ ییبو افتادم اولین بار که با گرگ ییبو رو به رو شدم هیچوقت یادم نمیره اون لحظه واقعاً یه گرگ حس کردم با تمام وجودم انگار که گرگ منه گرچه تو وجود من نیست..
با این افکار خوابم برد یه خواب پر از رویای یه گرگ..گرگ سیاه و سفیدی که تو نور طلوع خورشید از بین درخت‌ها میدوئه...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now