part13

823 262 83
                                    

یه امگای قوی...
باید به پینگ میگفتم کاندید هارو به من نشون بده
مسلما تو گله کسی رو داشتن که بتونه از پس خودش بر بیاد
بیخیال حمام شدمو از کابین زدم بیرون
پینگ جلوی ورودی ساختمون اصلی ایستاده بود و در حال بحث با چنگ بود

منو که از دور دیدن هر دو ساکت شدن
سلامی رد و بدل شد و پینگ گفت
×به گله ات اعلام کردی؟
سری تکون دادمو گفتم
-اطلاعیه انجمن رو همه دیدن...سه نفر اعلام آمادگی کردن...
قیافه گرفته پینگ کمی باز شد و گفت
×خوبه...
چنگ عصبی گفت
#کجاش خوبه؟ تو میخوای...
پینگ با نگاه عصبانی مخصوص آلفا به چنگ نگاه کردو وسط حرفش ساکتش کرد که گفتم
-میخوام کاندید های شما رو ببینم
گره بین ابروهاش بیشتر شد و گفت
×اینجا کاندیدی وجود ندارع تنها امگای مجرد گله ما ژانه...

چی؟
تنها گزینه ژان بود
گرگ درونم که تا حالا از دوئیدن صبح گاهیش راضی و آروم بود یهو بیتاب شد و زوزه کشید
نفس عمیق کشیدم تا آرومش کنم
تو چته پسر! آروم باش...
مسلما ژان گزینه مناسبی نبود
برای همین گفتم
-نه ژان نه...من یه امگای قدرتمند میخوام...

ژان :::::::::
یه گرگینه قدرتمند؟
پوزخندی زدمو با خشم به ییبو نگاه کردم
یه امگای قدرتمند میخوای...
هرچند من قصد رفتن به اون گله رو نداشتم
اما این حرف ییبو هم برام خیلی سنگین بود
انتظار نداشتم اینجوری وقتی بابا منو پیشنهاد داد پس زده بشم

بابا صورتش در هم شد و گفت
×ژانم یه امگای قدرتمنده فقط قدرتش هنوز آزاد نشده...
دیگه داشت حالم از این بحث بهم میخورد
آروم عقب رفتم سریع از یخچال یه بطری آب و از تو کابینت چندتا بیسکوئیت برداشتم و از در پشتی زدم بیرون

با تمام سرعت به سمت جنگل دوئیدم
اگه سرعتمو حفظ میکردم تا غروب به جاده پائین میرسیدم و از اونجا هم راحت میشد ماشین گرفت
درسته من گرگینه نیستم!
یا یه امگای قدرتمند نیستم!
اما یه آدم آزاد که هستم!
کسی نمیتونه منو به اجبار مجبور که کاری کنه
من میدونم گرگی درونم نیست
چون هیچوقت حتی ذره ای حسش نکردم
من خودمو با این تفاوت باور دارم
برای همین میتونم راحت زندگی کنم
چون پذیرفتم
وگرنه این حسرت و ناتوانی تا حالا خفه ام کرده بود
کسی که پاهای فلج داره وقتی فلج بودن پاهاشو بپذیره و از ویلچر استفاده کنه میتونه به زندگیش مثل بقیه ادامه بده فقط شاید با کمی تفاوت
اما اگه بخواد منتظر راه افتادن پاهاش بمونه شاید تا ابد کنج خونه در حال انتظار و حسرت باشه...
چیزی که بابا از من میخواست
باد سرد کوهستان از بین درخت ها پیچید و ریه داغمو خنک کرد
لبخند رو لبم نشست
چقدر دلم برای دوئیدن تنگ شده بود
سرعتمو بیشتر کردم
اون سمت آزادی من بود که نمیخواستم از دستش بدم...

سلام سلام..
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون♥️♥️

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now