تو نباید بمیری..نباید بمیری
نبض گردنش حس نمیشد..آخرین نگاه ژان بهم توی ذهنم مرور شد..باید همون موقع بهش میگفتم..باید بهش میگفتم..من..مثل گرگم،بهش جذب شدم..باید بهش میگفتم..چشمای وحشیش از ذهنم پاک نمیشه و دلم میخواد دوباره و دوباره ببوسمش..
خون رو گردن ژانو با زبونم پاک کرد.. نمیتونستم قبول کنم ژان مرده..طعم خون ژان برام عجیب بود..ی طعم خالص از خون..بدون هیچ بو و طعم جدایی..دنبال نبض ژان گشتم..دنبال حرکتی از خون زیر رگ هاش..پوزهام رو روی تنش به حرکت درآوردم..چرا..چرا حس نمیشد؟برام مثل ی کابوس بود سرمو بلند کردم..ماه بالای سرمون بود زوزه بلندی با خشم کشیدم و دوباره به ژان نگاه کردم.زیر نور ماه بی رنگ و روتر شده بود..درست مثل ی مرده...
خواستم تبدیلشم تا ژانو بغل کنم اما گرگم اجازه نداد زوزه دوبارهای کشیدم و کنار ژان دراز کشیدم میخواستم بدنشو گرم کنم شاید گرمای من اونو برگردونه..
پوزهام رو به صورت ژان کشیدم و زخم گردنشو دوباره زبون کشیدم بوی موهای ژان لطیف و تازه توی این شب سرد ریه هامو پر کرد.مثل ی رد از گذشته ذهنم رو به تمام شب هایی برد که تو سرما و عطر شب بوها توی جنگل میدوئیدم..گرگم خرناس کشید و نفسش رو تو گردن ژان خالی کرد.
انگار همش خواب بود.گرگم دیگه از من فرمان نمیگرفت.قدرتی هم نداشتم..تو غم و ناامیدی غرق شده بودم..تو خاطراتی که انگار منو از گذاشته به ژان پیوند میزد.قبل اینکه از خاطراتم جدا شم گرگم بدون اراده من روی زخم کردن ژان رو گاز گرفت..طعم خون تازه ژانو توی دهنم حس کردم..شور و ناب..تو لحظه غرق بودمو نمیفهمیدم چه اتفاقی داره میوفته.. نمیفهمیدم چیکار کردم..گرگم سرشو عقب کشیدو رو زخم گردن ژانو با زبونش تمیز کرد..نرم نرم مثل شروع اولین قطرههای بارون،آروم آروم نبض ژانو حس کردم و به خودم اومدم و متوجه حرکت گرگم شدم..خدای من..الان چه اتفاقی افتاد..باورم نمیشه..
گرگم ژانو نشون کرد!نه!نه!
من!من گردن ژانو نشون کردم!
من ژانو نشون کردم.. اونم تو حالت گرگ!
(آره نشون کردی عزیزم باور کن😁)
سرمو عقب کشیدم و به گردنش نگاه کردم..جای گاز من بین زخم گردش گم بود اما من میتونستم ببینمش..میتونستم حسش کنم..من ژانو،نبضش رو.. احساس ضعفش رو حس میکردم..
حالا این من بودم که خودمو به ژان پیوند زده بودم و دیگه میتونستم حسش کنم درحالی که ژان این کارو نکرده بود نمیتونست منو حس کنه!شوکه بودم ترکیب شوک..ناباوری و..خوشحالی..
پوزهام رو به گردن و صورت ژان کشیدم از این گرمای ملایم که تو بدنش نرم نرم شروع میشد لذت بردم..خواستم جای زخمشو دوباره تمیز کنم
اما با صدای پدربزرگ مکث کردم که گفت
=ییبو..
سریع تبدیل شدمو از ژان جدا شدم و برگشتم سمت پدربزرگ که متعجب به منو ژان نگاه میکرد سربرگردوندم سمت خوناشامی که چند دقیقه پیش گردنشو شکستم با همون گردن کج پای درخت افتاده بود و پدربزرگ رد نگاهمو گرفت به اون سمت رفت و گفت
=اومدم کمک..اما گویا دیر رسیدم
خم شدمو به ژان نگاه کردم کمی رنگ گرفته بود باورم نمیشد.. یعنی واقعاً مرده بود و با نشون من برگشته بود؟!یا با این نشون تونستم نبضشو حس کنم؟!
نشون من؟خدای من..نگام دوباره افتاد رو گردنش.. باورم نمیشد!
خم شدمو ژانو توی آغوشم گرفتم و بلند شدم که پدربزرگ شوکه گفت
=گردنش..
بدون اینکه چیزی بگم به سمت خونه راه افتادم که پدربزرگ گفت
=ییبو
مکث نکردم میدونستم جای نشون منو با چشمای تیزش دیده..اما حرفی برای گفتن نداشتم
پدربزرگ پشت سرم اومد و گفت
=وقتی باید باهاش حرف بزنی..خودداری میکنی.. وقتی باید خودداری کنی!بدون اجازه اون..اقدام میکنی
(حق گفت..😕)
بازهم جوابی ندادم و قدم هامو تندتر کردم..حق با پدربزرگ بود.. وقتی بابد به احساسم اعتراف میکردم..با حرف نزدن قلبشو شکستم..وقتی باید گرگمو کنترل میکردم..با نشون کردن ژان..همه چیو خراب کردم.
پدربزرگ بازومو گرفت
=ییبو..
با عصبانیت داد زدم
-این تنها راهی بود که به فکرم رسید
عصبانیت پدربزرگ تبدیل به شوک شد که گفتم
-ژان عملا مرده بود..نبضش نمیزد..با نشون من برگشت
چشم های پدربزرگ گرد شد اولین بار بود اینجوری میدیدمش..انگار زبونش بند اومده بود.
از فرصت و سکوتش استفاده کردم و سریع به سمت خونه رفتم.
برام مهم نبود راجب من چی فکر میکنه..ی بزدل ترسو یا ی منفعت طلب..یا هر صفت مزخرف دیگه که میخواست میتونست بهم نسبت بده.چون تقریباً همهی اونا بودم..از خودم بدم میومد..اما از این کارم پشیمون نبودم نه..من از نشون کردن ژان اصلا پشیمون نبودم..اما از اینکه تو این موقعیت..بدون گفتن بهش..بدون اینکه احساسمو نسبت به خودش بدونه..نشونش کردم.. ناراحت بودم..به نزدیک خونه رسیدم
یوبین و نایینگ رو تراس بودن یی بغل نایینگ بود..صورت ترسیده بچهها نشون میداد تو این اتفاق بی نقصیر نبودن.یوبین با دیدن ما اومد سمتمون و گفت
∆من تا پسرا رو نجات بدم اون عوضی ژانو برد
نگاش به ژان که تو بغلم بود افتاد و مکث کرد.
به پسرا نگاه کردم
-تو جنگل چیکار میکردین؟
یوان پشت پای نایینگ مخفی شدو لینگ گفت
•بخاطر ابر..
ابر؟اون بالشت لعنتی!؟یعنی باز همه چی برمیگشت به من؟خدایاا!!!به یوبین نگاه کردم که با ابروهای بالا پریده به گردن ژان نگاه میکرد بدون توجه به نگاه یوبین به سمت پلهها رفتمو وارد خونه شدم.ژانو مستقیم بردم سمت اتاق خودم و بلند گفتم
-نایینگ..ی ظرف آب داغ و ی لباس تمیز برای ژان بیار..
وارد اتاقم شدمو ژانو روی تخت گذاشتم صورتش کمی رنگ گرفته بود اما هنوزم بی روح بود.
خواستم دکمههای پیراهنشو باز کنم که یوبین هم اومد توی اتاق دستمو برداشتم و بلند شدم که یوبین با تردید گفت
∆اون عوضی از خونه ژان خورد؟
سری تکون دادمو گفتم
-وقتی بهش رسیدم تقریبا مرده بود
یوبین سری تکون دادو گفت
∆ییبو..
قبل اینکه بخواد ادامه حرفشو بگه گفتم
-نشونش کردم..این تنها راه زنده موندنش بود
گرگم از درون غرید..درسته این تنها راه بود اما من خواستم نشونش کنم..من ژانو میخواستم برا همین نشونش کردم نه فقط برای زنده موندنش و این نهایت بزدلی من بود که حقیقت رو نگفتم
یوبین سرشو تکون داد
∆گرگت از اول هم همینو میخواست
نتونستم شوک تو صورتمو مخفی کنم که یوبین خندید
∆ییبو..راجب من یا بقیه چی فکر کردی؟
مکث کردم..رفتارمو توی ذهنم مرور کردم..کجای رفتارم علاقه گرگمو نشون داده بود؟درسته چند بار با یوبین دعوا کردم..چندبارم گرگم اومد به سطح!(آره عزیزم اینا چیزی نی تو کاری نکردی که پسر خنگم..🙂😂)
اما!من همیشه اینجوری بودم!نبودم؟(😐)
تو این فکرا بودم که یوبین به ژان نگاه کرد و گفت
∆دیگه کور و کرم بودم میفهمیدم!
به من نگاه کرد و گفت
∆انقدر که تو توی این چند روز به من گیر دادی تو کل عمرم به من گیر نداده بودی
لبخندی که داشت رو لبم میوند مخفی کردم و با اخم مصنوعی گفتم
-دیگه بزرگش نکن!در این حد نبود یوبین..
خندیدو برگشت سمت در موقع بیرون رفتن گفت
∆باشه..بهتره قبل اینکه بخوای بهم ثابت کنی در این حد نبوده برم!
مکث نکرد جوابشو بدم و رفت بیرون و پشت سرش نایینگ اومد تو و گفت
¢بهتره تو بری پیش پسرا..خیلی ترسیدن..دعواشون کنی من میدونم و تو
اخم کردم
-باید تنبیه بشن..اگه دیرتر میرسیدم ژان مرده بود
نایینگ کنار ژان روی تخت نشستو گفت
¢باهاشون حرف بزن..خطرو توضیح بده..اما دعواشون نکن..اونا ترسیدن وقت دعوا کردن نیست
با عصبانیت رفتم سمت در جنگل برای چندتا توله گرگ خیلی خطرناکه مخصوصا حالا که پر از خوناشام بی قانون هم شده خواستم در اتاق و ببندم که نایینگ با شوک بهم نگاه کرد انگار تازه متوجه گردن ژان شده بود کم کم شوک تو صورتش داشت جاشو با لبخند عوض میکرد که با اخم درو بستمو به سمت پلهها رفتم که نایینگ از توی اتاق بلند گفت
¢به حسابت میرسم ییبوو
لحنش شاد بود..بدون تهدید..هرچند این جمله قدیمی و معروفش بود وقتی از بچگی کار اشتباهی میکردم.

YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))