part55

541 140 200
                                    

روح ویهان رو به روی من ایستاده بود اما دیگه روح نبود اون کامل بود درست مثل یه انسان به سمتم اومد باد موهای قهوه‌ایشو تکون میداد پیراهن حریر سفیدش تو تنش تکون میخورد بهش خیره بودم که مثل یه انسان کامل رو به روم ایستاد
زیر لب گفتم
+چرا تو این دنیا موندی؟
بدون چشم برداشتن از چشمام لب زد
«_اون»
دستشو بلند کرد به کنارم اشاره کرد برگشتم به سمتی که نشون داد و با دو جفت چشم تیله‌ای قهوه‌ای چشم تو چشم شدم چشمای گرگ ییبو بود که به سمتم پرید....

ییبو:::::::::::::::::::::::::::

همه چیو سپردم به گرگم،گرگم که دیگه فقط مال من نبود حالا اون بود که باید جفتشو نجات می‌داد با قدرت جان چمنای زیر پاش و گیاه‌های دورش نابود شده بودن قدرتی که همه چیو از خودش دور می‌کرد حتی منو..اما گرگم با تمام قدرت به سمت جان پرید جان یه لحظه برگرشت سمت ما نگاهمون تلاقی شدو روی بدنش افتادم انگار به دریا زده بودم..به دریای طوفانی..انگار یه موج سهمگین به بدنم می‌خورد روی زمین افتادیمو اون نیروی دیوانه وار تو یه لحظه قطع شد چشمای جان هنوز قفل چشمام بود اما دیگه یخی نبود تبدیل شدمو بدون اینکه از روی بدنش بلند شم گفتم
-همزاد روحت خیلی خطرناک‌تر از انتظارم بود
با بهت فقط نگام کرد و لب زد
+ویهان..ویهان گفت بخاطر تو اینجاست
جان اینو گفتو برگشت سمت جنگل هنوز حرفش کامل تو ذهنم ننشسته بود که گفت
+دیگه اونجا نیست..دقیقاً بین اون درختا بود مثل یه موجود واقعی و زنده
آروم از روی جان بلند شدم دستشو گرفتمو بلندش کردم همچنان خیره به اونجا بود ویهان گفته بخاطر من اینجاست؟!اما چرا؟همش فکر می‌کردم به خاطر پسرا روحش تو این دنیا مونده..یا بخاطر اینکه انتقام مرگشو بگیره..اما فکر نمی‌کردم بخاطر من..چرا من..نکنه منو مقصر مرگ خودش میدونه..به صورت نگران جان نگاه کردم ویهان حق داشت..من مقصرم..جان برگرشت سمتمو گفت
+فکر کنم وقتی همزاد روحم تو وجودمه میتونم ارواح رو مثل یه آدم عادی ببینم
نمیدونستم حق با جان هست یا نه برا همین گفتم
-شاید..اما انگار منو نمیدیدی..وقتی صدات کردم دستتو گرفتم..
نگران نگام کرد نگاش بین گردنمو چشمم چرخید و گفت
+تو زخمی شدی؟
دستمو روی زخم گردنم کشیدمو به دست خونیم نگاه کردم
-چیز مهمی نیست..بهتره برگردیم خونه..
نگاه نگرانش روم موند اما دستشو گرفتمو به سمت ماشین کشیدم البته دیگه چیز زیادی از ماشین نمونده بود خوبه راه زیادی تا خونه نمونده بود جان سوار شدو درو بستم همچنان تو شوک بود اما حال من از اون بدتر بود سوار شدمو ماشینو راه انداختم جان نگران برگشتم سمت منو آروم گفت
+من بهت آسیب زدم؟
-نه خیلی..
+معذرت میخوام..
-مقصر تو نبودی جان..اما باید یادبگیری چطور قدرتتو کنترل کنی..تو هر سه‌تا خوناشامو کشتی..ما هیچ منبع اطلاعاتی دیگه‌ای نداریم
نگاش کردم که غمگین سرتکون دادو به جاده خیره شد هردو ساکت بودیم از خودمو گذشتم کلافه بودم گرگم هم آشوب بود جان آروم گفت
+کاش میرفتیم پیش جین
سر تکون دادم حق با اون بود اما دم غروب بود و یک روز کامل بود تو گله نبودم برای همین گفتم
-فردا صبح میریم
لبخند کمرنگی زد و گفت
+مرسی..
به جاده خیره شدو ادامه داد
+فکر میکنی چرا ویهان به خاطر تو مونده؟
سوالی بود که هم جوابشو میدونستم هم نمیدونستم خیره شدم به جاده دوست نداشتم جانو ناراحت کنم برای همین گفتم
-فکر کنم..چون..من..یه جورایی مقصر مرگش بودم..
جان بدون مکث گفت
+اشتباه میکنی..تو مقصر نبودی..
به جان نگاه نکردم بحثم نکردم چون میدونم مقصر بودم این حقیقت هیچوقت عوض نمیشه..
سکوت بینمون طولانی شدو دکمه ضبط ماشینو زدم آهنگ فضای خالی بینمون رو پر کرد..غرق شدم تو جاده و ملودی..

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now