خودش این سرنوشتو برای پسرش خواست...
رو به روی هم ایستادیمو سلامی رد و بدل شد
فنگمیان عموی شن گفت
/از روهان خبری نیست!رفتی تاوان شنو بیاری...روهانو هم اونجا گذاشتی؟
دستی به سینه زدمو گفتم
-وقتی کسی به مرز یه قلمرو تجاوز کنه و بخواد به ناموس اونا دست درازی کنه!براش تاوان در نظر نمیگیرن...اینو فکر کنم همه بدونن!
گره ای بین ابروهاش افتادو با تمسخر گفت
/چه ماجرای جالبی...اونوقت روهان کجاست؟
-مسلما اگه میدونستم زنده اش نمیذاشتم!
با این حرفم سکوت شد
من آلفا بودم و این حقو داشتم کسی که نافرمانی کنه رو حتی از زندگی محروم کنم!
فنگمیان یه قدم به سمت من اومد و گفت
/اگه روهان برنگرده! ما هم از این گله میریم
پوزخندی زدمو گفتم
-همین الان هم میتونین برین!
پسر بزرگ فنگمیان جلو اومدو گفت
٫اینجا گله ماست...ما نمیریم...کسی که باید بره تویی...
گرگم تو سرم زوزه کشیدو تا سطح اومد بیرون
خیره بهش نگاه کردمو با لحن آلفا گفتم
-همیشه سعی کن کنترل زبونتو بدی به مغزت...اینجوری بیشتر عمر میکنی
با این حرفم جیم خواست به سمتم حمله کنه که پدرش با دستش مانعش شد
این گرگ پیر هنوز خوب عقلش کار میکرد
زیر لب گفت
/کافیه...برگرد خونه جیم
جیم خیره به من گفت
٫من اون آمگارو میخوام...مگه انجمن نگفت باید جفت بشیم
گرگم دوباره تو سرم زوزه کشید
آروم باش پسر...
مسلما جیم خودشو بکشه هم من نمیذارم نزدیک ژان بشهبا سر به خونه اشاره کردمو گفتم
-هر کی میخوادشانسشو امتحان کنه...با من بیاد...
با این حرف به سمت خونه رفتم
یوبین همراهم اومد و آروم گفت
^اگه روهان برنگرده...بتای گروه کی میشه؟
این سوالی بود که تمام مدت تو ذهن منم بود
بی حوصله گفتم
-نمیدونم...واقعا نمیدونم بین...نه میخوام روهان برگرده...نه میخوام دنبال بتا جدید باشم
بین سری تکون دادو به خونه رسیدیم
یوبین از وقتی چشم باز کردم میشناختم
مثل ویهان...
اما یوبین قدرت یه بتا رو نداشت
که اگه داشت بهترین گزینه من برای بتا گله بود
وارد خونه شدمو نایینگو دیدم که داشت از پله ها پایین می اومد
با دیدن من نگران گفت
_پسرات کجان؟ همه جارو گشتم پیداشون نمیکنم
به سمت اتاق ژان رفتم و گفتم
-فکر کنم هنوز تو اتاق ژان باشن
تقه ای به در زدم و منتظر موندم
اما هیچ صدایی نیومد
مسلما اگه پسرا اینجا بودن الان انقدر ساکت و آروم نبود
نایینگ اومد سمتمو گفت
_مطمئنی ییبو؟ نرفته باشن توجنگل؟
آروم در اتاق ژانو باز کردمچند بار پلک زدم تا چیزی که میدیدمو باور کنم
ژان وسط تخت و پسرا هر کدوم تو یه جهت کنارش خوابیده بودن
دست یوان رو گردن ژان بود
یی سرش رو شکم ژان بود و اهه همیشه متفاوت یه پاش رو دست ژان و خلاف جهت همه خوابیده بود
انگار نایینگ هم شوکه شده بود و با تعجب گفت
_خوابن یا بیهوش شدن!
واقعا برای منم سوال بود!
خوابیدن؟!
آروم رفتم به سمت تخت
ژان که واقعا شبیه کسی بود که از خستگی بیهوش شده
آروم گفتم
-ژان؟
چشم هاش با شوک باز شد و خیره به من نگاه کرد
انگشت اشارمو جلوی بینیش گذاشتم و گفتم
-آروم پسرا بیدار نشن...کاندیدها بیرون منتظرتن... میتونی بیای؟
تو همون حالت دراز کشیده سری تکون دادکه دست یوان رو از رو گردنش برداشتم
یی چرخیدو فکر کردم الانه که بیدار شه
اما دوباره خوابید و ژان آروم خودشو از رو تخت جدا کرد
نایینگ هنوز جلو در خیره به این صحنه بود
سریع رفتم از اتاق بیرون و رو به نایینگ گفتم
-خودتم بیا بیرون...ممکنه به کمکت نیاز باشه
نگران نگاهم کرد اما مکث نکردمو به سمت در رفتم
تو ذهنم مدام صحنه خواب پسرا با ژان رژه میرفت و گرگم هم به طرز عجیبی بی قرار بود...
روی ایوون رو به روی جیم و دوتا کاندید دیگه ایستادم و گفتم
-پسری که با خودم آوردم...ژان...پسر پینگ...آلفای قبیله است...
قبل از اینکه بتونم راجب گرگ ژان توضیح بدم در خونه باز شد و ژان و نایینگ اومدن روی ایوون
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))