part23

966 270 169
                                    

قبل اینکه نایینگ بگه گرگم ی چیزی حس کرده بود
با عجله به سمت نشیمن رفتم
پیراهن ژان غرق خون بود...
چطور فراموش کرده بودم بازوش آسیب دیده!
از بس که تو رفتارش هیچ چیزی بروز نداد بود...منم به کل فراموش کردم روهان بهش حمله کرده
یوبین با نگرانی به من نگاه کرد و گفت
^یهو...نمیدونم...
پریدم وسط حرفشو گفتم
-میدونم...روهان دو روز پیش بهش حمله کرده بود...
خم شدمو ژانو توی بغلم گرفتم و بلند کردم چقدر سباک بود
خواستم برم سمت اتاقش که نایینگ گفت
¢پسرا اونجا خوابیدن...این صحنه رو ببینن میترسن
حق با نایینگ بود
به سمت پله ها رفتمو گفتم
-زنگ بزن به دکتر نایینگ...بگو وسایل بخیه بیاره... احتمالا بخیه دستش باز شده...
با این حرف از پله ها بالا رفتمو به سمت اتاقم رفتم
یوبین پشت سرم اومد و در اتاقمو برام باز کرد
رو تختی رو از روی تخت برداشتو من ژانو روی تخت گذاشتم
باید زخمشو چک میکردم
اما جای سختی بود
به یوبین نگاه کردم که نگران ژان بود و گفت
^زخمشو چک نمیکنی؟
به سمت در رفتمو گفتم
-به نایینگ میگم بیاد چک کنه
از اتاق زدم بیرون
گرگم از دیدن ژان توی این حال عصبی شده بودو نمیتونستم کنترلش کنم
با عصبانیت پله هارو پایین رفتم که نایینگ رو دیدم با جعبه کمک های اولیه به سمت من میاد
با دیدنم سریع گفت
¢دکتر داره میاد گفت جلو خونریزی رو اگه لازمه بگیریم زخمشو چک کردی؟
کلافه گفتم
-نه...رو کتفشه...خودت چک کن...یوبین رو هم از اتاق بنداز بیرون
ابروهای نایینگ بالا پرید
اما سریع چشم هاشو ریز کردو مشکوک نگاهم کرد که به سمت در رفتمو گفتم
-کمک خواستی صدام کن
درسته ژان بوی خاصی نداشت
اما بوی خونش به طرز عجیبی حس میشد
خیلی شدید و کلافه کننده
هوای خنک و مرطوب جنگل که بهم خورد گرگم کمی آروم شد
اما همچنان عصبی تو وجودم پیچ و تاب میخورد
دست بردم تو موهامو از پله های تراس پایین رفتم
اگه هر کس دیگه ای بود راحت زخمشو چک میکردم
اما نمیدونم چرا برای ژان این کارو نکردم
انگار میترسیدم...
از دیدن بدنش...از دیدن زخمش...از دیدنش توی اون حال
صدای بسته شدن در اومدو برگشتم به پشت سرم
یوبین بود
به سمتم اومدو گفت
^خیلی خطرناکه...
-چی؟
^اینکه ژان نمیتونه تبدیل بشه...اونم اینجا که کم دشمن نداره
کلافه نقس عمیق کشدمو سری تکون دادم
برگشتم سمت جنگل و دنبال نشونه ای از دکتر گشتمو گفتم
-چی شد تو کاندید شدی؟
یوبین اومد کنارم ایستاد
نیم نگاهی به نیمرخش انداختم
لبخند نامحسوس رو لبش مشخص بود
بدون نگاه کردن به من گفت
^نمیدونم...یهو شد...گرگم...حس کردم از ژان خوشش اومده
با این حرف یوبین چنان گرگم از درون نعره کشید و به سطح اومد که یوبین هم متوجه شدو برگشت سمتم
با تعجب نگام کرد که گفتم
-تو که به من دروغ نمیگی یوبین؟
اخمش تو هم رفتو گفت
^مطمئن باش ییبو...من اهل از خود گذشتگی نیستم... جدی خوشم اومد
گرگم کلافه شروع به رژه رفتن کرد
سری تکون دادم
رو به جنگل ایستادم و گفتم
-خوبه...
خوب بود...واقعا خوب بود...هرچند احساس درونیم خوب نبود...اما یوبین بهترین گزینه برای ژان بود...
گرگم از این فکر عصبی تر شد...
دیگه نمیتونستم کنترلش کنم
چند قدم به سمت جنگل رفتمو و گفتم
-تو بمون...من میرم دنبال دکتر
با این حرفم تبدیل به گرگ شدمو به سمت جنگل دوئیدم گرگم از این آزادی جون تازه ای گرفت با سرعت به سمت خونه دکتر دوئیدم...

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now