part56

803 135 263
                                    

ییبو:::::::::::::::::::::::::::::::::::

سریع رفتم سمت اتاق کار نمی‌خواستم جان بیاد چون نمیدونستم برخورد پدربزرگ چجوریه اون نمیدونست من این حلقه رو دادم به جان..
در زدمو با صدای بله پدربزرگ وارد اتاق شدم سوالی نگام کرد که گفتم
-حلقه ماه رو دادم به جان‌..
ابروهاش بالا پرید که گفتم
-حالا از دستش بیرون نمیاد
با این حرفم چشماش گرد شد و بلند شد به سمتم اومد و پرسید
_الان کجاست؟
-تو اتاقشه..خودم چک کردم..بیرون نمیاد..چرا؟
مکث کرد میتونستم تردیدو تو چشماش بخونم آروم گفتم
-صاحب اصلیش جانه برا همین از دستش بیرون نمیاد درسته؟
پدربزرگ به نشو آره نه سر تکون داد که پرسیدم
-خوب..قدرتش چیه؟
دستی به پیشونیش کشید و گفت
_یه نشون است..
-نشونه چی؟چرا کامل نمیگی؟
کلافه‌تر گفت
_نمیدونم..یعنی..مطمئن نیستم.‌.بزار خودم ببینمش
با این حرف از کنارم رد شدو به سمت راه پله رفت از این حجم ندونستن‌ها خسته شدم پشت سرش رفتم..جان با موی نیمه خشک رو تخت نشسته بودو با دیدن ما سشوار رو خاموش کرد که پدربزرگ گفت
_دستتو ببینم
دست چپشو به سمت پدربزرگ گرفت و حلقه تو دستش برق زد پدربزرگ از دستش کشید ولی حلقه حرکت نکرد پدربزرگ زیر لب گفت
-باورم نمیشه..پس واقعیه..
من و جان هم زمان پرسیدیم
+چی
-چی
پدربزرگ خیره به حلقه گفت
_انگشتر نور..قدرت نور ماه..
با این حرف سرشو بلند کردو به من نگاه کرد نگاش مثل نگاه کسی بود که معمای بزرگی تو ذهنش در حال حل شدنه نگاش تو چشمام چرخیدو قاطع گفت
_پس برای همین بود که قدرت جان بروز کرد..
+قدرت من؟
با این حرف جان رو کرد بهش و گفت
_بعد از گذاشتن حلقه تو انگشتت برای اولین بار با همزاد روحت یکی شدی درسته؟
جان سر تکون داد و گفت
+آره..یعنی به این انگشتر ربط داره؟
پدربزرگ با سر حرف جان رو تأیید کردو گفت
_شک نکن‌‌..این حلقه..نماد قدرت ماهه..نور ماه..مثل نور پادشاه روشنایی راه گشای گمشده‌هاست.‌.این حلقه باعث شده قدرتت آزاد بشه..
آروم پرسیدم
-این حلقه دست مادرم چیکار می‌کرد؟
_این حلقه نسل در نسل تو خاندان چرخیده تا بالاخره صاحب اصلیشو پیدا کرده
حس میکنم نمیتونه قضیه همین باشه..خیلی اتفاقی؟؟جان بیاد تو قبیله من..جفت من بشه..حلقه مادربزرگم.. مال اون باشه..
با سوال جان از افکارم جدا شدم
+اون خوناشاما هم بخاطر حلقه اومدن درسته؟تا قبل از اون کسی که با این خالکوبی عجیب ندیده بودم
پدربزرگ سوالی نگام کردو گفت
_خالکوبی؟
فراموش کرده بودم اینو بهش بگم سریع گفتم
-یادم رفت بگم..خوناشامایی که کنار آبشار و کنار غار چشم مقدس بهمون حمله کردن همه یه مهر آشنایی رو صورتشون داشتن..اما یادم نمیومد این مهرو کجا دیده بودم
با این حرفم چشمای پدربزرگ گرد شد و گفت
_مهر؟نگو مهر فوسکا بود!!
با حرف پدربزرگ ذهنم یهو روشن شد مهر فوسکا خدای من چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود جان شوکه نگام کرد انگار اونم میدونست مهره فوسکا چیه ترس و شوک تو چشمای جان گرگمو عصبی کرده بود آروم بلند شد و گفت
+چرا..چرا باید خوناشامای فوسکا..دنبال من..باشن؟

𝑾𝒐𝒍𝒇Where stories live. Discover now