آتیشی زیرخاکستر قدیمی با این حرف زئی شعله کشیدو به سمتش رفتم مغرور ایستادو دستشو به سینه زد یک قدمیش ایستادم تا مثل خودش تلخ ترین حقیقت زندگیش رو تو صورتش داد بزنم که پدربزرگ گفت
=کافیه ییبو...
لب هامو بهم فشار دادمو نفسمو با حرص بیرون دادم و لب زدم
-لیاقت دونستنشو نداری
چشم هاش گرد شد پوزخندی تو صورتش زدمو گفتم
-برو خوش باش..با این حرف برگشتمو به سمت اتاق ژان رفتم از درون داغون بودم...این نشون...این درد...تا ابد درمان نمیشد... از اون بدتر... این ذوق گرگم برای دیدن ژان...دردناک بود اونم بعد از اینکه زئی دقیقاً به ویهان و اون شب اشاره
کرد...اگه پدر بزرگ نیومده بود...
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق ژانو بدون در زدن باز کردم با دیدن پسرا روی تخت و ژان که رو زمین نشسته بود مکث کردم هر چهارتا برگشتن سمت من و یوان سریع گفت
°اون رفت؟
میدونم منظورش خانم چو بود سر تکون دادمو در و بستم که لینگ گفت
•بابا من قول میدم دیگه چیزیو نشکنم
یوان سریع حرف لینگو تایید کردو یی هم گفت
۰میشه دیگه نیاد؟
رو به رو بچهها وایسادم و گفتم
-اون دیگه نمیاد براتون به پرستار دیگه میگیرم
یوان با نگرانی نگاهم کردو گفت
°چرا بابا؟
از سوالش جا خوردم که ژان گفت
+چرا ییبو؟چرا اصرار داری برا پسرا پرستار بگیری؟
متعجب به ژان نگاه کردم و گفتم
-منظورت چیه؟
ژان از زمین بلند شد و گفت
+منظورم واضحه...چرا تو...نایینگ...پدر بزرگ هر سه تاتون، زمانتون رو مدیریت نمی کنینو با بچه ها وقت نمیگذرونین؟اینجوری نه پرستار لازمه نه بچهها حوصلشون سر میره که بخوان تو خونه خراب کاری کنن
رو کرد به پسرا و گفت
+پسرا دیگه بزرگ شدن...پرستار لازم ندارن...اونا میتونن تو کارای خونه و گله کمکتون کنن....هم یاد بگیرن هم وقتشون پر شه...مگه نه بچهها؟
یی با ذوق از تخت پرید پایینو گفت
۰من برای نایینگ آردو بهم زدم
یوان هم سرتکون دادو گفت
°منم زدم
لینگ هم سر جاش بالا و پائین پریدو دستهای کوچولوشو تو هم قفل کردو و گفت
•منم تو آردا شیر ریختم
(گوگولیاا😍😍)
هر سه تاشون با ذوق سر تکون دادنو یوان گفت
°من میدونم قاشقا کجاست
ناخودآگاه لبخند زدم ژانم خندید و روبه من گفت
+ببین همه چی رو هم بلدن
با این حرفش سه تایی بالا و پایین پریدن و از اینکه ازشون تعریف کرده بود کلی ذوق کردن..
حرف ژان در ظاهر درست بود اما در باطن نه..
روبه پسرا گفتم
-خوبه..حالا برید اتاقتون تا من بیام
برعکس حرفهای ژان که باهاش ذوق میکردن تا من حرف زدم خورد تو ذوق هر سه تاشونو نگران نگام کردن یوان گفت
°چرا؟
نمیدونستم جوابشون و چی بدم ژان کمکم کرد و گفت
+شما که همه چیرو بلدین برین اتاقتون و با لگو ها برای باباتون ی ربات بزرگ درست کنین..بلدین؟
چشم های هر سه تاشون برق زدو لینگ گفت
•من بلدم
به ترتیب یوان و یی هم همین کارو کردن و ژان گفت
+عالیه شروع کنین تا منم بیان ببینم چقدر بلدین
هر سه تاشون بدون مکث دوئیدن سمت در با بیرون رفتن پسرا رو کردم به ژانو گفتم
+چجوری انقدر خوب به حرفات گوش میدن؟
واقعاً برام سوال بود اون همین حرفای سادهی مارو طوری به پچهها انتقال میده که برای اونا قابل پذیرش تره ژان موهاشو به طرف بالا دادو گفت
+مربی مهد بودم..ی مدت..مربی مهد؟تو ذهنم اینو مرور کردم اما انگار نمیفهمیدم یعنی چی..نگام..فکرم..همش توی موهای ژان بود چقدر زیبا بود موهای لخت رنگ شب..اولین باری بود که به موهای ژان دقت میکردم موهاش بلند بود انگار اولین باری بود که میدیدمش.. یهو به خودم اومد این چه فکریه!؟اصلا به من چه که موهاش بلنده یا کوتاه؟ ناخودآگاه اخم کردمو گفتم
-خوبه
خواستم برم سمت در و از ژان دور شم اما با صدای محکمش سر جام میخکوب شدم که گفت
+این رفتارت درست نیست ییبو!
مکث کردمو سوالی برگشتم سمتش...
فقط دوست داشتم از این اتاق برم بیرون
چون لحظه به لحظه کنترل گرگم سخت تر میشد
برای همین اخم بین ابروهام پر رنگ تر شدو منتظر به ژان نگاه کردم
اما ژان خیره بهم ساکت ایستاده بود خودم با کلافگی گفتم
-کدوم رفتارم؟
گره ای بین ابروهاش نشستو دستشو به سینه زد
با همون لحن محکم و قاطع گفت
+همین رفتارت...یعنی خودت نمیدونی...
چشم های وحشیش با عصبانیت به من زل زده بودو داشت همه چیو بدتر میکرد
نفس عمیق و سنگینی گرفتمو با صدایی که داشت شبیه خرناس گرگم میشد هوارو از ریه هام بیرون دادم فقط لب زدم
-نه...تو بگو...
پوزخند پر حرصی زدو گفت
+باشه...من میگم...این ژست عصبانیت هم تاثیری تو نظر من نداره ییبو...
ژست عصبانی؟
گرگم با ژان انگار موافق بود!
هرچی میکشیدم از دست گرگم و ژان بود!
منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه که با عصبانیت گفت
+تو یهو آرومی...یهو انگار عصبانی و بی حوصله میشی... این رفتارت درست نیست...هرچی تو ذهنته به من یا دیگران مربوط نیست...تو حق نداری خشمتو سر ما خالی کنی...اونم وقتی اشتباهی نکردیم و مقصر نیستیم!
فقط نگاهش کردم
خشمم...
سر اون...
وقتی مقصر نیست؟
ناخداگاه به سمتش رفتم و با هر قدم گفتم
-چی باعث شده فکر کنی مقصر نیستی؟
چشم هاش متعجب گرد شد
لب باز کرد جواب بده اما انگار جوابی نداشت
گرگم عصبانی زوزه کشید
اما عصبانیتش از من بود نه ژان انقدر به سطح اومده بود که شک نداشتم ژان حسش کرده..
برای همین بدون یه کلمه دیگه به سمت در رفتمو از اتاق زدم بیرون..
بدون اینکه به کسی توجه کنم از پله ها رفتن بالا که نایینگ پشت سرم گفت
&بیا نهار ییبو
داد زدم
-منتظر من نمونین
وارد اتاقم شدمو درو کوبیدم
نفس خسته و کلافهای کشیدمو خودمو رو تخت اتاقم انداختم
خراب شد..
خراب کردم..
گرگم زوزه کشید..
دوست داشتم میتونستم از خودم جداش کنم
کلافه سرمو گذاشتم رو بالشت که بوی ژانو حس کردم...سلام سلام..
من اومدمممم😍😍
ازتون برا تاخیری که داشتم معذرت میخوام♥️♥️
از هفته دیگه هر شنبه فیکو آپ میکنم شایدم اگه نشد برا اینکه بد قول نشم یکشنبه آپ کنم😁
و به غیر از شنبه یا(یکشنبه) شاید ی روزم اضافه تر آپ کنم بعضی هفته ها دوتا پارت دارید👍🏻♥️
و در آخر امیدوارم از این پارت لذت ببرید♥️♥️
لطفاً ووت بدین و کامنت بزارید ممنون😘♥️♥️♥️
YOU ARE READING
𝑾𝒐𝒍𝒇
Fantasy✷𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝒀𝒊𝒛𝒉𝒂𝒏(𝒀𝒊𝒃𝒐 𝑻𝒐𝒑) ✷𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑶𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔𝒆,𝑽𝒂𝒎𝒑𝒊𝒓𝒆,𝑴𝒑𝒓𝒆𝒈,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 گرگها مرگ را میپذیرند اما هرگز تن به قلاده نمیدن... ((دوستان عزیز این فیک اسمات نداره))