-اگر قراره مثل هردفعه بگی از مینهو فاصله بگیر و بعد دلیلش رو نگی و حرفت رو نصفه بذاری، من گوشم از این چیزها کاملا پره.
-با توجه به شناختی که ازت دارم چیزهایی که میخوام بگم رو لازمه با چشمهات ببینی تا باور کنی پس میشه لطفا باهام بیای؟!
-کجا بیام؟
-خب اگه بیای متوجه میشی. الان من هرچیزی بهت بگم تو در جواب فقط میخندی و جدیم نمیگیری.
سونگمین که واقعا گیج و بی حوصله تر از این بود که بحث رو ادامه بده؛ رفت تا لباسهاش رو عوض کنه.
به هر حال هر اتفاقی هم که قرار بود بیفته، براش مهم نبود. چون این حرفهای نصفه نیمه و رفتار های مرموز چانگبین واقعا اذیتش میکرد.
...
سونگمین نیمهی اول مسیر رو در سکوت کامل به صندلیش تیکه داده بود ولی وقتی چشمش به مدرسهی دوران دبیرستانش افتاد، توی جاش نشست و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد.
هرچی جلو تر میرفتن سونگمین بیشتر مطمئن میشد که مقصد خونهی پدری سونگمینه.
با چشمهای سرگردون به چانگبین نگاه کرد و گفت: "اینجا محلهی قبلی ای هست که من توش زندگی میکردم. دلیل خاصی داره که اومدیم این طرفی؟!"
چانگبین صدای مجری مسخرهی رادیو رو کم کرد و گفت: "دوتا پسر بچه که توی اتاق زیر شیروونی قایم شدن و گوشهای هم دیگه رو گرفتن. یکیشون خیلی ترسیده و فقط گریه میکنه. چیزی ازشون یادت نمیاد؟"
حجم زیادی از اطلاعات مبهم و در عین حال آشنا به ذهن سونگمین هجوم آوردن.
با دقت بیشتری به صورت چانگبین نگاه کرد حرفی که زد رو توی ذهنش چرخوند.
اون لحظه مثل اول صبح که از خواب بیدار میشه بین دوتا دنیای مختلف گیر کرده بود.
درست مثل کابوس هاش. حسها رو به خاطر آورد؛ ولی عامل به وجود آورندهی اون حس ها رو نه.
تا سونگمین از خلاء ذهنیش بیاد بیرون ماشین جلوی یه درب بزرگ ایستاد.
چانگبین کمر بندش رو باز کرد و رو به سونگمین گفت: "وقتی پیاده شدیم دست من رو بگیر بدون اینکه به اطرافت نگاه کنی همراهم بیا."
میشه قبلش بهم بگی دقیقا کی هستی؟ این رفتارهات داره آزارم میده. اینکه یه ربطی به من و زندگیم داری ولی نمیدونم چه ربطی، دقیقا از وقتی که شناختمت این حس داره اذیتم میکنه.
-میدونم. کاملا میدونم چه حسی داری و بهت قول میدم امروز همه چیز رو میفهمی.
چانگبین قبلا بار ها این سناریو رو توی مغزش چیده بود و با خودش تمرین کرده بود که چجوری به سونگمین بگه دوست دوران دبستانش که هر روز توی راه خونه باهم درباره فیلمهای جدیدی که دیدن صحبت میکردن، الان تقریبا تبدیل به یه هیولا شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/293743358-288-k228084.jpg)
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴
Fanfiction[Fanfiction] کامل شده Name : Light In Darkness Couple: Seungbin - 2min - Hyunin Genre : Romance - Fantasy سرنوشت میتونه زندگی یه پسر معمولی رو به جایی که تو خواب هاش می دید ببره؟ Mbti type : Seungmin: intj Jeongin: enfp Changbin: entp Hyunjin: est...