سونگمین با کمک چانگبین از تراس پایین اومد مستقیما سراغ بدن زخمی جونگین رفت.
اشک توی چشم های مظلومش جمع شده بود و چند ثانیه یک بار صورتش از درد مچاله می شد.
سونگمین رو به کسایی که اونجا جمع شده بود گفت: باید ببریمش بیمارستان.
صدای پدر چانگبین از پشت سرش اومد: لازم نیست ما اینجا پزشک داریم.
+اگه پزشکتون هم قراره مثل نیرو هاتون بایسته و نگاه کنه یه نفر همچین بلایی سرش میاد، من ترجیح میدم ببرمش بیمارستان. چانگبین میشه لطفا کمک کنی؟
-اگر بره بیمارستان به احتمال خیلی زیاد خون بدنش رو آزمایش میکنن و این به نفعش نمیشه. ما از این مورد ها زیاد پشت سر گذاشتیم. نگران نباش حالش خوب میشه.
وقتی آقای سئو این ها رو گفت، چند نفر جونگین رو بردن داخل عمارت و سونگمین هم دیگه نتونست چیزی بگه و فقط دنبالشون رفت.
بعد از اینکه زخم هاش رو بستن، اون پزشک یک سری توضیحات اضافه کرد که اگر تبش اوج گرفت سونگمین دقیقا باید چه کار کنه.
جونگین مدام عرق می کرد و بی قرار بود.
سونگمین مرتب قطره های سرد روی پیشنویش رو خشک می کرد و دمای بدنش رو تو سطح نرمالی نگه میداشت.
ولی از یه جایی به بعد کنترل تبش از دست سونگمین در رفت؛ هرچقدر آب سرد به جسم گرمش برخورد می کرد انگار بیشتر داغ می شد.
صدای چانگبین توجه اش رو جلب کرد: ببخشید درگیر باقی زخمی ها بودم الان میام کمکت.
اون دستمال های حوله ای مرتب خیس میشدن و روی قسمت های مختلف بدن جونگین قرار میگرفتن و جونگین هم هر لحظه بیشتر پاهاش رو توی شکمش جمع می کرد.
سونگمین که دیگه کلافه شده بود حوله رو پرت کرد اون طرف و گفت: فایده ای نداره. بهش دارو هم دادم. تبش یک درجه هم پایین نمیاد.
چانگبین که نمیخواست سونگمین رو نگران کنه جواب داد: زخمش عمیقه طبیعیه که تبش زیاد باشه. یکم دیگه بدنشو سرد کنیم بهتر میشه.
جونگین انگار اثر بی حسیش رفته بود و فریاد های خفه ای می کشید و از درد به خودش می پیچید.
+چانگبین میشه لطفا به هیونجین زنگ بزنی بیاد اینجا؟ برام مهم نیست که همه چیز رو میفهمه فقط حس میکنم الان باید اینجا باشه.
چانگبین که ترس و نگرانی رو به وضوح تو چشم های سونگ دیده بود، بدون معطلی شماره هیونجین رو گرفت و ازش خواست بیاد اونجا.
سونگمین جونگین رو نشوند تا یکم بهش آب بده و اون حتی نای فاصله دادن به لب هاش رو هم نداشت.
بعد از اینکه به سختی چند قطره آب از گلوش پایین رفت، بدنش دچار لرزش خفیفی شد و سرش رو به سینه سونگمین تیکه داد.
دیگه خبری از نفس های کوتاه و ناله های نامفهمومش نبود انگار که بیهوش شده باشه.
سونگمین سر جونگین رو بین دست هاش گرفت و تکونش داد و اسمش رو صدا زد.
-به خاطر دارو ها خوابش برده آروم باش.
سونگمین دست چانگبین رو کنار زد: چی داری میگی!؟ نفس نمیکشه!
سعی کرد از اتاق ببرتش بیرون ولی سونگمین فقط گریه می کرد و چانگبین رو پس می زد.
درست همون لحظه هیونجین رسید و درست رو به روی اون دو نفر ایستاد و خیره نگاهشون کرد.
هیونجین با تماشای اون وضعیت حدسی به ذهنش رسید که ای کاش نمی رسید.
به سرعت داخل اتاق رفت و بعد از دیدن جونگین فریادش توی گوش همه عمارت پیچید.
سونگمین روی زمین افتاد و برای تمام لحظه هایی که الان تجربه کرد با همه وجودش اشک ریخت.
برای جسم بی گناه جونگین که اونطوری توی درد و تب عذاب کشید، برای روح شفافش که فرصت نکرده بود عشق خودش رو ابراز کنه، اشک ریخت و فریاد کشید.
حسی که اون موقع درون سونگ شکل گرفت، خشمی بود که از شعله های غمِش قدرت میگیره.
تنها چیزی که تونست تکونش بده همین بود.
از جاش بلند شد یه بار دیگه داخل اون اتاق رو نگاه کرد و تصویری که دید رو به خاطر سپرد.
بدن بی حس جونگین بین آغوش پر از غم هیونجین.
اشک هاش رو کنار زد و بعد از برداشتن سوییچ ماشین از عمارت خارج شد.
.........................
چانگبین چندبار صداش زد ولی آتیش سونگمین تند تر از این حرف ها بود.
فقط خودش میدونست کجا میخواد بره و قبل از اینکه حرکت کنه به چانگبین گفت بهتره دنبالش نیاد وگرنه تضمین نمیکنه سالم برگرده.
نفهمید چجوری ولی فاصله عمارت تا جنگل سرو رو طوری طی کرد که وقتی به خودش اومد ماشین رو پارک کرده بود و داشت مسیری که باید پیاده می رفت رو طی می گذروند.
به اون روباه هایی که مثل دفعه قبل دورش رو گرفتن توجه نکرد و به سوبین نگاه کرد: مینهو کجاست؟
سوبین با سرش به پشت اون کلبه بزرگ اشاره کرد.
قبل از اینکه سونگمین بره گفت: فقط یادت نره که دیگه صلح و قانونی وجود نداره.
سر جاش ایستاد و جواب داد: چیزی که به خوبی از همنشینی با شما روباه ها یاد گرفتم اینه که هیچوقت نباید به حسی که با اون چشم های پلیدتون منتقل می کنید اعتماد کنم.
سوبین به آرومی لبخند زد: درسته. اولویت ما همیشه قدرت بوده. حالا به هر طریقی!
اون طرف کلبه کنار یکی از درخت ها یه روباه داشت توی سکوت به عمق جنگل نگاه می کرد.
وقتی صدای قدم ها رو شنید به فرم انسانیش تغییر کرد و پشت همون درخت پنهان شد.
سونگمین که میدونست مینهو یه جایی همون اطرافه گفت: میدونم صدام رو میشنوی پس لطفا بیا بیرون! باهات حرف دارم.
مینهو درحالی که بازوی زخمیش رو گرفته بود آهسته از پشت درخت بیرون اومد.
سونگمین نزدیک تر رفت و در حالی که نور غروب خورشید بینشون افتاده بود سعی کرد بغضش رو قورت بده و بپرسه: میشه فقط یه دلیل قانع کننده برام بیاری که چرا این کارو کردی؟ من بدی ای در حقت نکرده بودم. من هیچ کاری نکردم که عصبانیت کرده باشه. چرا؟
مینهو روی تنه درخت قطع شده نشست و جواب داد: تو هم به اندازه پدرت زیرکی فقط صبر کردی که به موقع بروزش بدی. ادای مظلوم ها رو در نیار.
سونگمین دست های خونیش رو جلو آورد و گفت: بهت گفته بودم طرف حساب تو من بودم نه جونگین. اون هیچ ربطی به این دنیای مسخره نداشت و تو با بی رحمی اون بلا رو سرش آوردی!
اصلا احساسات سرت میشه؟ میفهمی یعنی چی عزیزترین آدم زندگیت بین دستات جون بده؟؟ نه نمیفهمی. تو هیچی از این حرف ها نمیفهمی چون دندونات هنوز به خونِش آغشتست.
چرا فقط صبر نکردی مهره رو پیدا کنم و بعدش ازم بگیریش و گورت رو گم کنی؟
مینهو لبخند زد و گفت: چشم های تو حس پدرت رو القا میکنن. تو هیچوقت مهره ای که پدرت مخفی کرده باشه رو به من نمیدادی!
چند قدم به سمت دیگه ای برداشت و ادامه داد: البته فکر میکردم باهوش تر از این حرف ها باشی. تعجب کردم که چطور نفهمیدی از قبل میشناختمت. اینکه تنها زندگی میکنی و اینکه دایره افراد اطرافت به دو سه نفر بیشتر خلاصه نمیشه. اینها چیزایی نبودن که بتونم با تحقیق کردن بین همکلاسیات بفهمم. خیلی ساده لوحی کیم سونگمین که حتی داشتی باور میکردی قاتل پدرت کس دیگه ایه!
سونگمین اشک های بی اختیار سرازیر شده اش رو کنار زد و جواب داد: تقاص همه عوضی بازی هات رو پس میدی.
مینهو خونسرد توی چشم هاش نگاه کرد: این موجودی که داره درون تو متولد میشه؛ من هزار سالی هست که دارم باهاش زندگی میکنم!
حس عصبانیت تمام سلول های سونگمین رو غصب کرده بود.
چاقویی که ظهر از جیب چانگبین برداشته بود رو به دست گرفت و سعی کرد از پشت به مینهو حمله کنه ولی کسی که زودتر بهش حمله کرد مینهو بود.
جسم سونگمین رو با تمام قدرتی که توی وجودش داشت به سمت دیگه ای پرت کرد و بعد از برخورد با یکی از درخت ها افتاد زمین.
درد سنگینی توی وجود سونگمین پیچید ولی یکم بعد دوباره بلند شد و دنبال سلاح کوچیکش گشت.
اما قبل از هر حرکتی گردنش رو اسیر شده بین دست های یه نفر حس کرد.
مینهو رو به روش بود پس اون کسی که گردنش رو گرفته بود کسی به جز سوبین نمیتونست باشه.
-منتظر چی هستی؟
وقتی این جمله رو گفت دیگه به هیچ چیزی فکر نکرد. اون لحظه اونقدر غم سنگینی روی قلبش بود که حتی مرگ هم آرومش نمی کرد.
+برام مهم نیست اون مینهوی احمق میذاره زنده بمونی، وجود تو هم مثل پدرت اضافیه.
مینهو فکر میکرد برنامه سوبین فقط ترسوندنش باشه و انتظارش رو نداشت که واقعا شاهرگ سونگمین رو ببره!
بعد صدای جیغ سونگمین که توی کل جنگل پیچید چشم های مینهو گرد شدن و به طرف صدا برگشتن: چه غلطی کردی سوبین!
چاقو رو با دستمال تمیز کرد و جواب داد: اضافی بود. باز داشتی به خاطر احساسات مسخره ات کارمون رو پیچیده میکردی. باید الان ازم ممنون باشی.
مینهو صرف چند ثانیه به شکل همون روباه همیشگی در اومد و به سمت سوبین حمله ور شد تا از سونگمین فاصله بگیره.
سوبین که میدونست نمیتونه با مینهو در بیفته بدن سونگمین رو رها کرد و به سمت دیگه از جنگل فرار کرد.
مینهو خواست برگرده تا قبل از اینکه دیر بشه زخم سونگ رو ببنده ولی به خاطر زخم بازوی خودش توانایی تغیر به فرم انسانیش رو نداشت.
نا امید از دور به سونگمین که نفس نفس می زد و درد می کشید نگاه کرد.
خواست برگرده سمت کلبه تا از دسته خودش کمک بگیره اما قبل از رفتن سایه چانگبین رو انتهای جنگل دید.
.....
YOU ARE READING
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴
Fanfiction[Fanfiction] کامل شده Name : Light In Darkness Couple: Seungbin - 2min - Hyunin Genre : Romance - Fantasy سرنوشت میتونه زندگی یه پسر معمولی رو به جایی که تو خواب هاش می دید ببره؟ Mbti type : Seungmin: intj Jeongin: enfp Changbin: entp Hyunjin: est...