#16

110 36 56
                                    

سوبین بعد از بررسی کردن اطراف اتاق و سونگمینی که روی مبل لم داده بود گفت: به عنوان یه اسیر زیادی راحتی البته که این شرایط فقط برای اینه که تازه تبدیل شدی.
-یعنی روباه ها هم دلرحم ان و من نمی دونستم؟
سوبین روی صندلی رو به رو نشست و گفت: نه به خاطر دلرحمی یا همچین چیزی نیست. اگه تلف بشی راه دیگه ای برای پیدا کردن و نابود کردن اون مهره ندارم.
-و اگه هیچی نگم؟
+میگی. تو هدفت با من مشترکه. کاری که به نفع مینهو باشه رو انجام نمیدی. اون دوستت رو کشته! واقعا نمیخوای ازش انتقام بگیری؟!
سونگمین به سمت دیگه ای نگاه کرد و جواب داد: قبلا گفته بودم که مرگ رو به همچین چیزی ترجیح میدم. نه تو و نه مینهو. هیچکدوم از شما دو نفر ظرفیت این قدرتی که ازش حرف می زنید رو نداره.
سوبین پوزخندی زد و گفت: به نظر میاد بعد از نوشیدن یکم خون زبونت باز شده. ولی خب بهتره منو دست کم نگیری. میتونم همین الان بعد از اینکه حسابی زجرت دادم جونت رو ازت بگیرم.
-اگر اهمیتی به این چیز ها می دادم، وقتی که چاقوت روی گردنم بود هیچوقت نمی گفتم "منتظر چی هستی؟"
+اوه! ما روباه ها به خاطر عمر طولانیمون زیاد از این لحظات تجربه می کنیم.
به سمت دیگهء اتاق قدم برداشت و گفت: زندگی کردن دردناکه ولی طعم قدرتی که با هر کدوم از زخم هات به دست میاری از طعم مرگ شیرین تره!
به هر حال بازهم صبر می کنم تا تصمیم بگیری چون بعد از گذشت سه روز هنوز هم کسی سراغت نیومده. به نظر میاد کلی وقت برای فکر کردن به این موضوع داری.
بعد از گفتن این حرف ها از اتاق خارج شد و همزمان روباهی که براش غذا می آورد وارد اتاق شد.
سوبین یه چیزهایی زیر گوش اون روباه گفت و دور شد.
سینی رو روی میز گذاشت و سینی قبلی رو برداشت.
سونگمین خودش رو جمع و جور کرد و پرسید: راستی اسمت چیه؟
+اسم من به چه دردت میخوره؟
-برای صدا زدنت باید بگم هوی جناب روباه یا همچین چیزی؟
این حرف سونگمین یه جورایی ناخوداگاه بود و طرز بیانش اون رو یاد جونگین انداخت.
سرش رو به طرفین تکون تا بغضی که می دونست قراره بهش حمله کنه دور بشه.
اون روباه بعد از جا به جا کردن ظرف های غذا و بطری های خون خالی شده، بالاخره به حرف اومد: سونگهون.
بعد از این حرفش به سونگمین نگاه کرد و یه بطری روی میز گذاشت و به دنبالش یه مداد از توی آستین لباسش روی سینی لیز خورد.
سونگمین تشکر خشک و خالی ای کرد و سونگهون در جواب گفت: فقط فکر کنم باید بدونی که خون آشام ها از آفتاب بدشون میاد و روباه ها موقع تاریکی هوا خوابن.
سونگهون سعی داشت یه چیزی رو به سونگمین بفهمونه. درواقع داشت کمکش می کرد ولی نمی فهمید چرا داره این کار رو می کنه.
امکان داشت یه تله باشه ولی تله برای چی؟ قطعا سوبین می دونه اگر سونگ فرار کنه مستقیما نمیره سراغ مهره پس دلیل کمک کردن سونگهون چی بود؟
ساعت 8 شب بود و تا سپیدهء صبح فردا به خودش وقت داد که نقاشی رو کامل کنه.
بیشتر از این نمی تونست اونجا بمونه و خستگی و تشنگی بهش فشار آورده بود.
................
به قسمت جنوبی جنگل رسیده بودن و چانگبین صدایی از پشت اون خونهء درختی شنید.
+کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده.
عکس العملی دریافت نکرد.
+به نظر میاد فقط یک نفری. تعداد ما بیشتره پس قبل از اینکه حمله کنیم بیا بیرون.
سایه جثه مینهو بین نور مهتاب روی برگ های کف جنگل نمایان شد.
قبل از اینکه از تپه بالا بره وارد کالبد انسانیش شد و گفت: اینجا چی میخوای؟
چانگبین نزدیک تر شد و جواب داد: سونگمین وضعیت خوبی نداره. کجا پنهانش کردی؟
مینهو سرش رو کج کرد و بی حس به چشمهای چانگبین خیره شد: تا جایی که من میدونم آخرین بار کسی که اومد سراغش و درحالی که گردنش خون ریزی داشت از وسط جنگل جمع اش کرد تو بودی. نمیدونم چرا اینجا دنبالش می گردی.
+فکر نمی کردم انقدر وحشی باشی که با افتخار از زخمی که بهش زدی صحبت کنی!
مینهو از تپه پایین پرید و گفت: خودت هم فرق چندانی نداری. با مزخرفاتت خودت رو خون آشام خوب ماجرا جلوه نده.
من به کسی که زندگیم دستش باشه آسیبی نمی رسونم. در اصل اونی که چاقو رو روی رگ گردنش کشید سوبین بود نه من!
-چرا فکر کردی حرفت رو باور می کنم؟
+ اینکه باور نکردی نشون میده احمقی. چرا باید زخمیش کنم و بعد از اینکه وسط جنگل رهاش کردم بدزدمش؟ به چه دردم می خورد وقتی تابلو پیشش نبود؟
اخم های چانگبین توی هم رفت و زیر لب گفت: چرا سوبین باید همچین کاری بکنه؟
مینهو در حالی که داشت از توی خونهء درختی اش یک سری وسیله بر میداشت جواب داد: بعد از اینکه سونگمین رو از جنگل بردی اون احمق بی خاصیت اومد با من حرف زد تا یه جورایی بفهمه اون مهره لعنتی ام رو پیدا کردم یا نه و بعد از اینکه درباره نقاشی فهمید غیبش زد.
اطراف اون سوبین بی خاصیت یه نفوذی دارم. با توجه به آخرین اطلاعاتی که داده گویا با تغییر شکل وارد اون عمارت کذایی شما شده و بعد از اینکه فهمیده از تابلو چیزی بهش نمی ماسه احتمالا اومده سراغ سونگمین.
چانگبین دستی توی موهاش کشید و گفت: شما روباه ها یکی از یکی عوضی تر و پلید ترید.
+خب یک جورایی آره. فکر کرده خیلی باهوشه ولی مطمئنم که سونگمین چیزی درباره جای مهره بهش نمیگه. به علاوه اصلا به مغز کوچیکش خطور نمی کنه که یه نفوذی کنارش دارم.
مینهو اون چیزی که شبیه کوله پشتی بود رو روی شونه اش انداخت و در حالی که از کنار چانگبین رد می شد گفت: من و دسته ام برای اینکه سونگمین رو از اون خونه بیرون بیاریم کافی ایم ولی...
به سمت دیگه ای نگاه کرد و گفت: ولی فکر کنم به سرعتی که تو داری هم نیاز باشه. پس برای فردا آماده باش و در ضمن همهء این ها به خاطر سونگمینه. من هنوز هم حسابم با شما خون آشام ها صاف نشده.
چانگبین پوزخندی زد و جواب داد: از اونجایی که حسابت با ما صاف نشده و سونگمین دیگه الان جزئی از ماست؛ فکر نکنم بتونی نجاتش بدی و اینکه تا فردا وقت نداریم اون تازه تبدیل شده و وضعیتش خوب نیست.
مینهو جا خورده بود و خنده اش گرفته بود.
+به چه دلیل لعنتی ای این کارو کردی؟ خودت میدونی زندگیش چه جهنمی میشه!
چانگبین کاملا عصبی توی چشم هاش نگاه کرد و تقریبا داد زد: قبلش هم به لطف تو جهنم شده بود. نمی تونستم بشینم ببینم به خاطر بی عقلی چند تا دکتر و پرستار جونش رو از دست میده. فعلا این مزخرفات رو بذار کنار. میریم دنبالش.
و یادت نره که فقط به خاطر سونگ دارم حاضر میشم باهات همکاری کنم.
...................................................
پارچه بوم رو روی زمین پهن کرد و به صفحه خالی و مدادی که توی دستش بود خیره شد.
سعی کرد اون تصویری که آخرین بار از وسط جنگل به یاد داشت رو توی ذهنش تصور کنه.
نمی‌دونست الان که تبدیل به یه خون آشام شده هنوز هم میتونه اونطوری نقاشی بکشه یا نه؟
به هر حال فکر کرد که این یه ویژگی توی خودشه و قرار نیست با تغییر کردن جسمش، خصلت ذاتیش عوض بشه.
دستش این بار سریع تر نقش می‌زد و به شکل ها جزییات می‌داد.
طرح اولیه اش بعد از دو ساعت تموم شد.
ایستاد و از بالا بهش نگاه کرد.
به شدت تشنه اش بود.
نشست و به مبل تکیه داد.
چند تا نفس عمیق کشید و بعد از سر کشیدن باقی بطری پاک کردن لب هاش، دوباره رفت سراغ نقاشی.
کنار درخت ها رو به نرمی سایه زد و برگ های افرا پخش شده روی زمین رو رسم کرد.
بالاخره وقتی شب از نیمه گذشت کامل شد.
دوباره بررسیش کرد. حس همون نقاشی ای رو می‌داد که قبلا برای پدر چانگبین کشیده بود.
با اهرم های رندومی که گوشه و کنار اتاق پیدا کرده بود نقاشی رو به دیوار وصل کرد.
سویشرتش رو پوشید و چشم هاش رو بست: همونطوری که با چانگبین انجامش دادی؛ این بار هم مثل همونه.
یکم بعد در حالی که وسط جنگل بود و توی خودش جمع شده بود چشم هاش رو باز کرد.
ضعف شدیدی کل بدنش رو گرفته بود.
سرش رو بالا آورد تا اطراف رو بررسی کنه ولی گردنش دوباره اسیر دست های یکی شد.
+فکر کردی خیلی باهوشی؟
صدای آشنا تری جواب سوبین رو داد: خودت چی؟ فکر کردی خیلی زیرکی؟ نه فقط یه احمقی!
سونگمین به سمت صدا چرخید.
صدای مینهو بود که چند قدم اون طرف تر ایستاده بود.
سوبین پوزخندی زد و گفت: پس بالاخره پیدات شد.
+ آره به نظر باهوش میای ولی باز هم همون اشتباه قبلیت رو تکرار کردی و دوباره به یه نفر از دسته من اعتماد کردی!
سوبین زیر لب اسم سونگهون رو برد و بهش لعنت فرستاد.
ضربه ای از پشت سر به سوبین خورد که باعث شد هردوشون پرت بشن زمین.
سونگمین زودتر خودش رو جمع کرد و کنار رفت.
کسی که ضربه رو زد مینهو بود.
سوبین بلند شد و گفت: اوه! پس قراره خوش بگذره.
چانگبین از یه سمت دیگه ای اضافه شد و کلافه جواب داد: دهنت رو ببند تا کاری نکردم که التماسم کنی بکشمت!
+پس خیلی آتیشتون تنده! اگه بگم من به شکل همون پرستاری که بهش خون اشتباه تزریق کرده بود در اومده بودم چی؟ اون موقع میخوای چیکار کنی؟
مشت پر قدرتی به صورت سوبین برخورد کرد.
چانگبین یقه اش رو گرفت و گفت: با این کارات می‌خواستی به چی برسی؟
+خب یکمی توی محاسباتم اشتباه کردم و ایست قلبیش کار رو خراب کرد. ولی تو با تبدیل کردنش کمکم کردی.
بعد از این حرفش به مینهو نگاه کرد و گفت: خیالت راحت تو این چند روز یه کلمه هم درباره جای مهره نگفته.
سونگمین به درخت تکیه داده بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود.
دیگه داشت از اون بگو مگو هایی که چیز زیادی ازش نمی‌فهمید کلافه می‌شد.

----------------
خب تایپ شخصیتی کاراکتر ها یکمی عوض شده.
و ببخشید بابت یک روز تاخیر.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Where stories live. Discover now