#19

125 38 28
                                    

+دکوراسیون این اتاق رو میبینی؟ از وقتی یادم میاد همینطوری بوده.
هیچوقت دلم نخواسته تغییرش بدم. همه گوشه های این اتاق صدای گریه های من رو شنیدن.
حتی همین مبلی هم که روش نشستی به تعداد زخم هایی که روی روح و جسمم نشسته، فروپاشی های من رو تحمل کرده.
نمیدونم چرا الان وسط این وضعیت نسبتا پیچیده تصمیم گرفتم این ها رو بهت بگم ولی....
سونگمین آهسته گفت: اشکالی نداره. به همش گوش می کنم.
چانگبین به قاب چراغ ساده اتاقش خیره شد و ادامه داد: یه روز توی پنج سالگیم، وقتی که از یه بازی طولانی با تو بر می گشتم در حالی که از همین پله های کنار اتاقم بالا میومدم صدای جیغ مادرم رو شنیدم.
قبلا زیاد دیده بودم که مامانم یه جاییش زخمی شده و داره گریه میکنه و اون هم هردفعه که متوجه حضور من می شد فریاد می کشید و ازم می خواست که ازش فاصله بگیرم.
اون موقع فکر می کردم نمیذاره پیشش بمونم تا نبینم کسی که جزو قهرمان های زندگیمه، اونطوری ضعیف شده و گریه میکنه.
ولی بعد ها فهمیدم دلیل اینکه نمی خواست اون لحظات پیشش باشم دقیقا خودم بودم. اون من رو مقصر زخم های دردناک روی گردنش می دونست.
به هر حال نمی تونستم بدون توجه کردن به صدای جیغش برگردم به اتاقم؛ پس به سمت صدا رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم چیزی که به نظر ذهن پنج سالم اومد این بود که: پدرم تبدیل به یه هیولا شده بود و داشت مادرم رو می کشت.
من فقط جیغ زدم و شروع به گریه کردم.
اون با مردمک های قرمز شده به من خیره شده بود و مادرم سعی داشت بین جیغ زدن هاش بهم بگه ازم متنفره.
با هر قدمی که به عقب می رفتم نفس کشیدن برای مادرم سخت تر می شد.
رنگ چشم های پدر به حالت عادی برگشت و در رو روی منی که بی وقفه گریه می کردم و جیغ می کشیدم بست.
بعد از اون دیگه مادرم رو ندیدم. بهم گفت همون روز مرده ولی من باور نکردم و کلی دنبالش گشتم.
یه روز وقتی که تازه کامل خوندن رو یاد گرفته بودی، درحالی که به خاطر دوییدن نفس نفس می زدی اومدی اینجا و گفتی: بین! یه جایی رو پیدا کردم که اسم مامانت رو روش نوشته! پشت همون جاییه که میریم دوچرخه سواری.
بعد از اینکه یکم آب خوردی ادامه دادی: تازه یه آقاهه اونجاست. شاید بدونه مامانت کجاست زودباش جورابات رو بپوش تا بریم!
بعد از اینکه مطمئن شدم مرده و دیگه حتی چیز زیادی ازش یادم نمیومد؛ این تنفری که الان نسبت به پدرم دارم شکل گرفت.

اون موقع که رفتم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم "تو مادرم رو کشتی؛ ازت متنفرم" 9 سالم بود.
کتابش رو بست و جواب داد: مادر؟ چی ازش به خاطر داری؟ حتی لحظه مرگش هم دلش به حال تو نسوخت. تو فقط براش یه مسئولیت ناخواسته بودی.
توی قوانین خون آشام ها رابطه با یک انسان قبل از تبدیل شدنش ممنوعه.
تا 17 سالگیم دنبال بهونه های مختلفی گشت و سعی کرد تبدیلم کنه ولی من نمی خواستم بشم یکی مثل اون که کنترلش رو از دست میده و خون کسی که دوسش داره رو سر میکشه.
می گفت تو دو رگه ای نه میتونی انسان باشی نه خون آشام.
منم جواب دادم برام فرقی نداره تا زمانی که به دوست هام آسیبی نزنم.
ولی خب اون اتفاق هایی که خودش برات تعریف کرده باعث شکل گرفتن این موجودی که الان داری می بینش شد.
من نه عاطفه مادری حس کردم نه حمایت پدری.
تنها کسی که توی زندگیم برام معنی داشته تو بودی سونگ.
الان هم تصمیم با توئه.
این چیز هایی که تا الان دیدی و شنیدی بخشی از این دنیای مسخره بود که ناخواسته بهش دعوت شدی.
میتونیم همونطوری که هیونجین گفت برگردیم و دوباره نقاشی بکشیم و برای همیشه از این جهنم فاصله بگیریم.
سونگمین از جاش بلند شد و کنار چانگبین نشست.
دست هاش رو دور شونه های اون حلقه کرد و سرش رو به بازوش تکیه داد و گفت: متاسفم به خاطر درد هایی که کشیدی و همچنین خوشحالم که تونستم کنارت باشم با اینکه چیز های واضحی یادم نمیاد.
به چانگبین نگاه کرد و ادامه داد: بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتی آسیب دیدی و بیشتر از اون چیزی که باید یاد گرفتی.
برای همینه که انقدر قوی به نظر میرسی.
اینکه برگردیم به همون روز ها خوبه ولی کار های نیمه تمومی که اینجا جا میمونن دوباره میان سراغمون.
بیا چیزی رو رها نکنیم. بیا باهم باهاشون رو به رو بشیم. باشه؟
مثل همون چند سال.
چانگبین که تا حالا از اینجور حرف ها از سونگمین نشنیده بود و یک جورایی جا خورده بود، بعد از صاف کردن گلوش گفت: اما این مثل یه سیاه چاله میمونه هرچقدر بیشتر ازش بدونی بیشتر توش فرو میری.
سونگ از جاش بلند شد و به سمت تراس رفت و جواب داد: هرچیزی که باشه، بهتر از فرار کردنه.
از اون بالا هیونجین و جونگین که توی دنیای خودشون بودن رو صدا زد تا برگردن.
یکم بعد بقیه هم با این ایده هیونجین که یه مدتی توی خونه پدری سونگ بمونن موافقت کردن.
فقط سه چهار روز زمان گذروندن توی اون عمارت به اندازه کل زندگیشون ازشون انرژی گرفته بود.
چانگبین میتونست به سونگمین کمک کنه تا روی کنترل قدرت هاش به عنوان یه خون آشام کار کنه اما کسی برای راهنمایی جونگین نبود و هیونجین هم تصمیم گرفت کنار بقیه بمونه.
مهم نبود چی پیش میاد؛ اون نمی تونست جونگین رو تنها بذاره.
سونگمین که یه جورایی هم از ایده هیونجین تعجب کرده بود هم میخواست جونگین رو اذیت کنه گفت: ما سه تا گیر افتادیم وسط این دنیا و تقریبا نمیدونیم چیکار کنیم. تو دردت چیه؟
هیونجین اول یکمی خندید ولی بعدش جدی شد و گفت: هر چهارتامون این مدت زجر کشیدن عزیز ترین آدم های زندگیمون رو به چشم دیدیم.
مسبب این اتفاق ها باید تقاص کار هاش رو پس بده.
هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم تا اون مینهو حس بدی که جونگین حتی همین الان هم سعی داره پنهانش کنه رو تجربه کنه!

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora