#15

132 41 25
                                    

سونگمین بعد از اینکه چند قاشق از اون غذای مسخره خورد دوباره بی حال روی مبل لم داد و بیشتر به وضعیتی که توش هست فکر کرد.
تا وعده غذایی بعدی چند ساعت باقی مونده بود میتونست توی این چند ساعت یه کاغذ جور کنه.
حتی نمی دونست برای چی داره تقلا میکنه که خودش رو نجات بده.
هنوز سوال هایی داشت که دنبال جواب هاشون بود و به علاوه نمی تونست قبل از سر درآوردن از ماجرا، جای مهره رو به سوبین بگه.
فقط امیدوار بود که اگر شرایط بدتر شد، چانگبین به مهره رسیده باشه.
مطمئن نبود سر اون مهره چی میاره ولی می دونست تا وقتی سرنوشت مهره دست سونگمین باشه، چانگبین به نابود کردنش فکر نمیکنه.
تازه امروز یه اطلاعات اضافه به دست آورده بود: "ولی عشق همیشه هم به درد نخور نیست. چانگبین با تبدیل کردنت کمکم کرد"
همزمان هم یه لبخند محو روی لباش شکل گرفته بود هم از چانگبین عصبی بود که چرا همچین زندگی مضحکی رو براش رقم زده.
به هر حال هنوز دلش نمیخواست بمیره با اینکه تازگی دوست صمیمیش رو از دست داده بود و زندگی نسبتا آرومش به خاطر یه روباه شبیه به جهنم شده بود.
چیزی درونش تحریکش می کرد که این زندگی رو ادامه بده.
مثل یه نور وسط کلی تاریکی.
چیزی که حاضر بود به خاطرش با خون آشام بودن هم کنار بیاد.
بعد از فعل و انفعالات ذهنیش بالاخره از جاش بلند شد تا بقیه اون اتاق رو بگرده.
با خودش فکر کرد حتما سوبین از فرار نکردنش مطمئنه که فقط توی یه اتاق معمولی حبسش کرده؛ نه جایی مثل زندان که قطعا توی یه خونه ای مثل اینجا وجود داره.
چند تا کتاب گوشه های اتاق وجود داشتن ولی سایز کاغذ های اون کتاب ها برای کشیدن پرسپکتیو جنگل به اندازه کافی بزرگ نبود.
چیز دیگه ای هم که از چند بار جابجایی با نقاشی ها متوجه شده بود، این بود که هرچقدر مکان توی نقاشی دور تر باشه انرژی بیشتری ازش میگیره پس باید جایی رو رسم کنه که همین نزدیکی ها باشه.
به دیوار ها نگاه کرد تا شاید تابلو ای پوستری چیزی پیدا کنه و در نهایت گوشه اتاق یه بومی که به دیوار تکیه داده شده پیدا کرد.
نقاشی روش از اون مدل هایی بود که یه عده به اصطلاح هنرمند با حرکات مسخره قلمو خلقش میکنن و اسمش رو میذارن اثر هنری خارق العاده!
می تونست از سفیدی پشت پارچهء بوم استفاده کنه. اگه فقط یه مداد گیرش میومد کارش خیلی سخت می شد.
البته "سخت" از نظر سونگمین نقاشی ایه که بی نقص در نیاد.
بوم رو روی زمین گذاشت و با چنگالی که کنار بشقاب غذاش بود به جون اون نقاشی افتاد.
سعی کرد با تیزی یکی از شاخه های چنگال، کنار چوب های پشت بوم رو برش بده.
باید با ظرافت تمام این کار رو انجام می داد چون اگر پارچه از وسط پاره می شد هیچ راه دیگه ای نداشت.
صدای قدم هایی که از پشت در اومد باعث شد کارش رو متوقف کنه و بوم رو به جای اولیه اش برگردونه و قسمت پاره شده اش رو پشت میز پنهان کنه.
.............................
+تشنمه
هیونجین لیوان رو پر آب کرد و به سمتش گرفت: حالت بهتره؟
جونگین بعد از این که یه نفس کل آب رو سر کشید نگاهی به اطرافش کرد و گفت: اینجا کجاست؟
سرش رو خاروند و گفت: اصلا من چقدر خوابیدم؟ چرا اینقدر خسته ام؟
هیونجین کنارش روی تخت نشست و دست هاش رو گرفت: یه روز کامل تب داشتی و بیهوش بودی و دو روز هم خوابیدی. سرجمع میشه سه روز کوچولوی خوابالو.
موهای به هم ریخته اش رو مرتب کرد و توی چشم های سر درگم و معصومش خیره شد.
جونگین لباش رو آویزون کرده بود و با بغضی که نمی دونست برای چی گلوش رو فشار میده گفت: آخرین چیزی که یادم میاد اینه که یه حیوون گازم گرفت و بعدش قیافه سونگمین رو دیدم که داد می زد و یه چیزایی می گفت.
هیون دست های جونگین رو محکم تر فشرد و گفت: یادت نمیاد کی تورو به اینجا آورد؟ مینهو بود درسته؟
+آره. اینو یادم میاد. وسط محوطه دانشگاه گیرم آورد و گفت سونگمین تلفنش رو جواب نمیده لطفا تو بهش زنگ بزن و منم بهش گفتم بهتره تنهاش بذاری الان زمانیه که به تنهایی نیاز داره و اونم عصبانی شد و منم ازش ترسیدم چون یهویی عجیب شد و بعد هم یه چیزایی درباره دنیای ماورالطبیعه یا همچین زهرماری گفت که من سر نیاوردم فقط انقدر ازش ترسیده بودم که فوری به سونگمین زنگ زدم و چیزهایی که مینهو ازم خواست رو پرسیدم. اصلا سونگمین کجاست؟ من چرا انقدر گشنمه؟
هیونجین واقعا نمی خواست اون لحظه به حرف های جونگین بخنده ولی خب حتی اینطوری کلافه حرف زدنش هم باعث می شد براش ضعف کنه.
جونگین که قیافش شبیه علامت سوال شده بود و نمی فهمید هیونجین چرا داره بهش می خنده یهویی دستش رو روی شکم خودش گذاشت و گفت: معده ام داره صدای قورباغه میده.
-خب یکم منتظر بمون تا برم ببینم میتونم غذایی چیزی اینجا پیدا کنم.
+ولی من هنوز هم نمیدونم اینجا کجاست. خونه چانگبینه؟ چرا انقدر قدیمی و با کلاس به نظر میاد؟
-بذار برم برات غذا بیارم بعد همه چیز رو تعریف می کنم. باشه؟
جونگین با بی حالی آروم گفت: باشه
و بعدش دوباره دراز کشید.
هیونجین تو اون فاصله به این فکر کرد که چطور جونگین بعد از بیدار شدن حرفی از تغییری که به وجود اومده نزد و حدس می زد به خاطر گرسنگی و خستگی زیاد، هنوز متوجه چیزی نشده.
نمی دونست چرا از چرخیدن بین خون آشام های اون عمارت نمی ترسه.
شاید به خاطر اینکه چانگبین بهش اطمینان داد کسی اینجا به انسان ها آسیب نمیزنه.
بعد از اینکه با سینی غذا وارد اتاق چانگبین شد، جونگین روی زمین نشسته بود و داشت به دست و پا هاش نگاه می کرد.
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و مقابل جونگین نشست.
+چیشده؟
با چشم های اشکی جواب داد: اون روباهه که احتمال میدم مینهو باشه، همونی که گازم گرفت رو میگم. منو فقط زخمی کرد آره؟ پس چانگبین چی می گفت؟ یعنی چی؟ یعنی من الان یه حیوونم؟
جمله آخر رو در حالی گفت که با چشم های خیس و ترسیده به هیونجین خیره شده بود.
هیون که فهمیده بود چانگبین مسئولیت سخت خبر دادن به جونگین رو از دوشش برداشته، کمی خیالش راحت شد.
دستش رو روی صورت لرزون جونگین گذاشت: لطفا به من نگاه کن. من اینجا کنارتم. تمام لحظاتی که داشتی با مرگ دست و پنجه نرم می کردی من اینجا بودم درست کنار تو!
تا وقتی من پیشت هستم از هیچ چیزی اینطوری نترس باشه جونگین؟ با هم دیگه از پسش برمیایم.
جونگین که دیگه نمی تونست گریه اش رو کنترل کنه سرش رو توی بغل هیونجین جمع کرد و بی وقفه اشک ریخت.
هیونجین موهاش رو نوازش کرد و اجازه داد جونگین به اندازهء تمام درد و شوکی که این چند روز تجربه کرده، توی آغوشش اشک بریزه.
یکم بعد جونگین عقب تر رفت و چند تا نفس عمیق کشید.
هیون اشک هاش رو کنار زد و گفت: الان آروم تری؟
جونگین یکم آب خورد و موهاش رو کنار زد.
-من هیچی از موجودی که بهش تبدیل شدم نمیدونم. اگه به اطرافیانم آسیب بزنم چی؟
هیون لبخند دلگرم کننده ای زد و جواب داد: شاید کالبدی که قراره باهاش زندگیت رو ادامه بدی کمی تغییر کرده باشه ولی جونگین من میتونم قسم بخورم که شفافیت روح تو و پاک بودن قلبت هیچ وقت تغییر نمیکنه.
جونگین زانو هاش رو بغل گرفت و گفت: ممکنه که من برات خطرناک باشم. شاید حتی همین الان هم که کنارت نشستم اختیارم رو از دست بدم و بهت آسیب بزنم!
+ما هنوز هیچی نمیدونیم درسته؟ الان من چند دقیقه ست که پیشت نشستم ولی اتفاقی نیفتاد. عجولانه حرف نزن.
به علاوه بهت اجازه نمیدم به خاطر چیزهایی شبیه این خودت رو سرزنش کنی. حتی اگر بهم آسیب بزنی که میدونم نمیزنی برام اهمیتی نداره چون این تویی جونگین! پسر کوچولویی که قلب منو مال خودش کرده.
بیخیال این حرف ها هوم؟ الان غذات رو بخور خیلی چیز ها هستن که باید بفهمیم و دربارش تصمیم بگیریم.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Donde viven las historias. Descúbrelo ahora