#7

194 47 33
                                    

جونگین که غذاش پریده بود توی گلوش و در عین حال سعی میکرد استرسش رو کنترل کنه، بریده بریده

گفت:"چی میگی..وایستا کارت دارم. اوی با تو دارم حرف می‌زنم!"

...

از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحانه به جونگین پیام داد: "کلاس‌های صبحم رو نمیام. نگرانم نشو شاید تا فردا خبری ازم نباشه."

نمی‌تونست حس کنجکاوی درونش رو کنترل کنه؛ باید می‌فهمید زندگیش چه ربطی به چانگبین و خانوادش داره.

باید می‌فهمید علت این فکرها و اطلاعات نامفهوم که مثل یه خوره افتادن به جونش چیه.

بعد از گذروندن کلاس‌های ظهر دانشگاه که تقریبا هیچی ازش نفهمید، اونجا رو به مقصد محله‌ی قبلیشون ترک کرد.

جلوی خونه پدریش ایستاد و بعد از باز کردن درب نرده‌ای سفید، وارد منبع خاطرات کودکیش شد.

حس میکرد حداقل یه قرن از اون خاطرات گذشته.

خاطراتی که حس‌های مختلفی با خودشون دارن.

حس‌هایی مثل ناراحتی از اینکه چقدر زود بزرگ شده و دیگه با اون سونگمین کوچولو که از ته دلش می‌خندید و توی حیاط با سگشون بازی می‌کرد زمین تا آسمون فرق داره.

حس‌هایی مثل دلتنگی.

دلتنگی برای اون روزهایی که با گریه از مدرسه میومد خونه و می‌پرید بغل پدرش و ازش می‌خواست بدون پرسیدن چیزی فقط بغلش کنه.

دلتنگی برای اون آغوش امن همیشه اذیتش می‌کرد.

شمشاد ها و خزه‌های خشک شده رو کنار زد و کلید رو توی در چرخوند.

با باز کردن در خاک زیادی کف راهرو ریخت؛ اونجا تقریبا شبیه انباری شده بود.

چیزهای زیادی به جز چند تا کارتون از وسایل به درد نخور و چندتا بوم نیمه کاره اونجا نبود.

سونگمین حتی نمی‌دونست برای چی اومده اونجا و فقط امیدوار بود یه نشونه‌ای پیدا کنه.

به سمت اتاق خودش و خواهرش رفت. می‌دونست رفتن به اون قسمت از خونه مساوی هست با سرازیر شدن اشک‌هاش ولی باز هم رفت.

صدای درچوبی توی راهرو پیچید. توی اتاق هم مثل باقی قسمت‌های خونه چیزی به جز چند تا پرده‌ی پاره و یک سری جعبه‌ی نیمه خالی نبود.

دست یه عروسک از یکی از جعبه‌ها آویزون شده بود.

سونگمین بعد از برداشتن اون عروسک تعجب کرد که

چجوری موقعی که از اینجا رفته این یکی رو با خودش نبرده.

یکی دوتا جعبه‌ی موسیقی و چندتا کوبلن نیمه گلدوزی شده هم توی کارتون بود به اضافه یه کلید.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Место, где живут истории. Откройте их для себя