#6

172 48 23
                                    

جونگین بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد کتابش رو باز کرد و زیر لب غر زد: "من که نمی‌فهمم این سونگمین تازگی چشه."

هیونجین لیوان‌های آیس کافی رو روی میز گذاشت و نشست: "چرا شبیه بچه‌هایی شدی که آبنباتشون رو ازشون گرفتن؟ چیشده دوباره؟"

جونگین دست به سینه شد و جواب داد: "از وقتی با این پسره مینهو آشنا شده خیلی مرموز شده. قبل هر روز کلی باهم حرف می‌زدیم و هم دیگه رو می‌دیدیم؛ ولی چند وقته هیچی درباره خودش و زندگیش بهم نمی‌گه

از طرفی هم نگرانشم چون دوباره نمی‌تونه خوب بخوابه."

هیونجین کمی از نوشیدنیش رو سر کشید و گفت: "هوم جالبه."

-دقیقا چه چیزیش جالبه؟! اگه قراره اینجوری جواب آدم رو بدی لطفا دیگه سوال نپرس.

-اینکه اینجوری بهش اهمیت می‌دی برام جالبه.

-من به همه آدم‌های زندگیم اهمیت می‌دم.

-پس با این حساب من جزو آدم‌های زندگیت نیستم.

جونگین بازهم تنها واکنشش شوکه شدن و از دست رفتن رشته‌ی کلامش بود پس بعد از اینکه یکم از آیس کافیش رو نوشید گفت: "من درباره سونگمین نگرانم و این چیزی که تو گفتی ربطی بهش نداشت."

-سونگمین از پس خودش بر میاد. هر وقت هم بهمون نیاز داشته باشه، با یکیمون تماس می‌گیره. پس نگرانش نباش.

-هستی.

-چی؟

-در جواب اون حرفت که گفتی جزو آدمای زندگیم نیستی.

بعد از گفتن این حرف به گوشیش خیره شد و تمام تلاشش رو کرد تا خودش رو خونسرد جلوه بده ولی گوش‌ها و گونه‌های سرخ شدش این اجازه رو نمی‌دادن و همیشه دستش رو پیش هیونجین رو می‌کردن.

و هیونجینی که همیشه با دیدن این رفتارهای جونگین یه لبخند شیرین به لبش می‌اومد؛ از فرصت استفاده کرد و پرسید: "خب اگه خیلی نگرانشی می‌تونیم بریم دنبالش. بعدش هم یکم بچرخیم."

-مطمئنی وقت خالی داری؟ آخه اکثر اوقات سرت با بقیه شلوغه.

-دقیقا با کی؟

-مثل با همون دختره که روز دورهمی ازت آویزون شده بود.

-به هر حال نصف دانشگاه از گرایش من خبر دارن پس دلیل حسودیت رو نمی‌فهمم پسر کوچولو.

اون لحظه جونگین به خودش و چندتا جمله‌ای که بدون فکر کردن به زبون آورده بود لعنت فرستاد و دیگه چیزی برای مخفی کردن باقی نمونده بود.

به هر حال تظاهر کرد هیچی نشنیده و وسایلش رو توی کیفش گذاشت و گفت: "خب بریم دنبالش."

هیونجین چپ چپ نگاهش کرد و پشت سرش راه افتاد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Where stories live. Discover now