#13

118 37 25
                                    

چانگبین پدال گاز رو با تمام قدرت فشار میداد و امیدوار بود اون پارچه که نمیدونست از کجا اومده و کی بسته دور گردن سونگمین، به اندازه کافی جلوی خون ریزیش رو بگیره.
به هر حال هنوز جون توی بدن سونگمین مونده بود و خودش هم روی زخمش رو فشار میداد تا خون ریزی نکنه.
چانگبین مدام دستش رو به صورت سونگمین میزد تا مطمئن شه سونگمین بیداره و به سردی دستش واکنش میده.
هر بار هم که جوابی دریافت نمیکرد بلند داد میزد: نخواب سونگمین! نباید بخوابی خونریزیت زیاده.
جلوی نزدیک ترین بیمارستان بین راهی که پیدا کرد ایستاد و موقع ای که داشت پذیرش رو انجام میداد یه نفر اومد سراغش: بیماری که زخم عمیق گردن داره، همراهش شمایید؟
+بله مشکلی پیش اومده؟
-معلوم هست کجایید؟ بیمار به خون نیاز داره گروه خونی شما چیه؟
چانگبین به جز سکوت چیز دیگه ای برای گفتن نداشت.
نمیتونست به اون پرستار بگه اوه من گروه خونیم O هست. اما یه خون آشامم اگر خون من رو بهش تزریق کنید سریع تر بهبود پیدا میکنه ولی تبدیل به یه هیولا میشه! و از طرفی هم جون سونگمین در خطر بود.
بالاخره جواب داد: اینجا چجور بیمارستانیه که خون ذخیره نداره؟
یه نفر که به نظر میومد دکتر باشه اسم پرستار رو صدا زد و گفت: نیازی نیست. از بخش های دیگه چند تا کیسه خون آوردن.
چانگبین از بیمارستان خارج شد و سعی کرد جایی بایسته که چشمش به هیچ مایع قرمزی نیفته. وگرنه دردسر بزرگی پیش میومد.
لبه جدول نشست و با پاش روی زمین ضرب گرفت.
مدام قیافه دردمند سونگمین جلوی چشمش شکل میگرفت و یه جورایی خودش رو مقصر این اتفاق دونست.
اگه فقط مانع رفتن سونگمین می‌شد و بهش می‌گفت اتفاقی برای دوستش نیفتاده فقط مجبوره بقیه زندگیش رو به عنوان روباه زندگی کنه؛ شاید آتیش خشمش کمتر اوج می‌گرفت یا حداقل می‌تونست باهاش همراه شه که تنهایی نره تو دل خطر!

خوب که فکر می‌کرد تا امروز هیچ کار مفیدی در حق سونگمین نکرده بود به جز گرفتن گوش هاس در لحظه مرگ پدرش.
همیشه مثل یه بی مصرف نشسته و درد کشیدنش رو تماشا کرده.
حتی الان هم نتونست بهش خون بده و دوباره به خاطر موجودی که هست به خودش لعنت فرستاد.
چرخه فکری خود تخریبی چانگبین با صدای فریاد یه نفر که اسم همون پرستار رو صدا میزد قطع شد.
همه بنیه ای توی وجودش بود رو جمع کرد و به سمت اتاق جراحی دوید.
یه نفر سعی کرد مانعش بشه ولی با نگاه کردن به داخل اتاق یه چیزهایی دستگیرش شد. اون خانوم پرستار صورتش رو گرفته بود و گریه می کرد و دکتری که اونجا ایستاده بود دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود
سونگمین سرفه های خونی می‌کرد و چند نفر داشتن بهش رسیدگی میکردن.
چانگبین هراسون پرسید: یکی میگه چیشده یا نه؟
دکتر جواب داد: مشکل خاصی نیست. حل میشه بفرمایید بیرون لطفا.
+من به عنوان همراهش حق دارم بدونم چه اتفاقی افتاده. بعد از اینکه مشکل رو حل کردین منتظر توضیحاتتون هستم.
بعد از اتاق عمل خارج شد و منتظر موند تا یه نفر از
بیاد بیرون و بتونه ازش بپرسه چه خبر شده.
حدود دو دقیقه بعد یه نفر هراسون از اتاق عمل بیرون دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
یه اسمی رو گفت: لطفا بگید زودتر بیان. خون ناهمنام به بیمار تزریق شده و امکان ایست قلبی هست!
همزمان صدای بوق ممتد از داخل اتاق عمل شنیده شد.
دکتر بیرون اومد و به چانگبین گفت: ما اینجا به اندازه کافی امکانات نداریم.
چانگبین پوزخندی زد و گفت: اینو درست بعد از اینکه همچین گندی زدین دارین میگین؟! تا بیمارستان بعدی تلف میشه!
+متاسفم ولی ما خیلی دیر فهمیدیم خون تزریقی با خون مریض مطابقت نداره در ضمن به خاطر خون ریزی شدید مقاومت خود بیمار هم پایین بود.
-تو دقیقا اینجا چه غلطی میکنی؟ داره اون طرف جون میده مگه نمیبینی ضربان نداره؟!
چانگبین چند بار کوبید به سینه اون دکتر و خواست وارد اتاق بشه.
چند نفر مانعش شدن ولی درنهایت وقتی که اون ملحفه سفید مسخره روی سر سونگمین کشیده میشد وارد اتاق شد.
برانکارد رو از کنار چانگبین گذروندن و از اتاق خارجش کردن.
چانگبین که تا اون لحظه مثل یه آتشفشان خاموش عمل کرده بود و تقریبا هیچ کاری دربرابر خطای پزشکی چندتا پرستار و یه دکتر احمق نکرده بود، یهویی تصمیم عجیبی به سرش زد.
به هرحال نمیتونست بشینه نگاه کنه معشوقه اش جلوی چشمش پر پر بشه و در نهایت خودش رو سرزنش کنه که چرا کاری نکرد.
از روی میز اتاق عمل دوتا سرنگ بزرگ برداشت و توی کوله پشتی اش گذاشت.
با تمام سرعتی که به عنوان یک خون آشام داشت به سمت برانکارد دوید و بعد از طی کردن مسیر مستقیم راهرو، به پارکینگ توی محوطه بیمارستان رسید.
جسم سونگمین که حالا با یه جسد فرقی نداشت و جا های مختلف بدنش خون خشک شده بود رو گذاشت عقب ماشین.
احتمالا پرستار ها تازه به خودشون اومدن و متوجه شدن جسدی که داشتن به سمت سردخونه میبردن الان دیگه نیست ولی خب چانگبین داشت توی جاده حرکت میکرد تا یه جای خلوت پیدا کنه.
یک کیلومتری شهر یه جایی پیدا کرد که یه مسیر ماشین رو کوچیک داشت و بعد از گذشتن ازش وارد یه محوطه ای شد که درخت های کمتری داشت و خلوت بود.
در ماشین رو باز کرد و سرنگ ها رو برداشت و بعد از اینکه بسته بندیش رو جدا کرد، سوزن رو داخل مشخص ترین رگ روی دست خودش فرو برد.
بعد از اینکه سرنگ کاملا پر شد چند بار هم زد و صبر کرد.
مایع خاکستری رنگ نسبتا شفافی بالای سرنگ تشکیل شد.
بعد از اینکه مطمئن شد زهر علاوه بر دندون هاش از این طریق هم منتقل میشه، تمام محتویات سرنگ رو به رگ پشت آرنج سونگمین تزریق کرد.
اون مقدار زهر برای از پا درآوردن یه روباه عظیم جثه هم کافی بود.
منتظر شد تا تغییری توی نبض و وضعیت بدن سونگ ایجاد بشه.
حدودا 15 دقیقه گذشت ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. سرما توی بدنش قالب بود و قلبش هیچ ضربانی نداشت.
چانگبین هنوز نترسیده بود و امید داشت. معلومه که زنده میمونه، قرار نیست قبل از اینکه ازش بشنوه دوسش داره اجازه بده بمیره!
سرنگ دوم رو باز کرد و به همون ترتیب به دست دیگه اش تزریق کرد.
به یکی که مورد اعتمادش بود زنگ زد و شرایط رو توضیح داد و اون در جواب گفت همون مقداری که تزریق کرده کافیه. دیگه از اینجا به بعد به سیستم بدنش بستگی داره.
چانگبین عصبی و کلافه روی زمین نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت.
هنوز هم نا امید نشده بود. شاید اصلا دیرتر اثر کنه!
افکاری که توی ذهنش می چرخیدن، با ضربه ای که به سرش خورد پخش شد و از بین رفت.
همه دنیای ماورالطبیعه میدونستن که به چانگبین نمیشه نزدیک شد هم بخاطر سرعت عجیبش هم بخاطر حس شنوایی قوی ای که داره.
اما چانگبین هردوی اینارو وقتی که اطراف سونگمینه یا وقتی نگرانشه باخته بود.
قبل از اینکه بخواد برگرده و ببینه کی بود که زد توی سرش، چشمهاش سیاهی رفتن و از پشت سر افتاد.
تنها چیزی که دید هاله مسی رنگی بود که از کنارش رد شد.
یکم بعد وقتی چشم هاش رو باز کرد گیجی و درد زیادی توی سرش احساس کرد.
با بررسی کردن موقعیت اطرافش تنها چیزی که توجه اش رو جلب کرد نبودن سونگمین بود.
اون لحظه فقط به این فکر کرد که چرا یه نفر باید یه جسد رو بدزده؟ پس نشون میده سونگمین علائم حیاتی داشته که با خودشون بردنش وگرنه مرده اون به درد کسی نمیخوره.
مشخص بود که کی دزدیدتش ولی الان نمیتونست کاری انجام بده چون تنها بود و خسته پس مسیرش رو به مقصد عمارت شروع کرد.
اما هیچ ایده ای نداشت که به هیونجین و جونگین چی بگه.
اصلا چجوری اتفاقاتی که افتاد رو توضیح بده و بعدم بگه بدون سونگ برگشته؟
...
وقتی رسید به عمارت شب شده بود.
بچه ها توی اتاقش بودن و هیونجین گفت: جونگین یکم بی قراری کرد ولی اصلا چشم هاش رو باز نکرد و الانم انگار خوابیده.
چانگبین سر تکون داد و جواب داد: خوبه. نگران نباش حالش خوب میشه فقط امیدوارم وقتی به خودش اومد بتونه با این وضعیت کنار بیاد.
هیونجین که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود یهو پرسید: سونگمین کجاست مگه نرفتی دنبالش؟!
چانگبین نفسش رو صدا دار بیرون داد و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.
بعدم گفت الان که مطمئن شده حال هردوشون خوبه میره تا این موضوع رو به بقیه بگه و فکری به حال سونگمین بکنن.
همونطور که حدس میزد پدرش نیرو فرستاد تا دنبالش بگردن و اجازه نداد چانگبین همراهشون بره و مجبورش کرد استراحت کنه.
چون ۲۴ ساعتی که گذشت به اندازه کافی برای همه سخت و پر از اتفاق بود.

----------------
خب روزای آپ مثل دو هفته قبل دوشنبه و چهارشنبه‌ست.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Where stories live. Discover now