#14

131 37 19
                                    

+هی بیدار شو!
نور آفتاب توی اتاق پخش شده بود و مسیرش رو به سمت چشم های چانگبین پیدا کرده بود.
پتو رو کشید رو سرش و سعی کرد با یکی از چشم هاش نگاه کنه و مطمئن شه این سونگمینه که روبروشه.
+اوه یادم نبود خون آشام ها از آفتاب بدشون میاد.
چانگبین بلند شد و توی تختش نشست.
با دقت به چهره آروم و نسبتا خوشحال سونگمین که انعکاس آفتاب دلنشین ترش کرده بود نگاه کرد.
+سرت درد نمیکنه؟
چانگبین فقط سکوت کرده بود و پلک میزد.
+حتما خیلی برات سخت بوده دیدن اون صحنه ها.
دستش رو روی صورت سونگمین گذاشت و
اون رویا به پایان رسید.
از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای به سقف چوبی اتاقش خیره شده بود.
سوال بخشی از ذهنش این بود: رابطه ما به جز چند تا مکالمه معمولی و ارتباط های چشمی کوتاه چیز دیگه ای نبوده. پس چرا انقدر دلم برات تنگ شده سونگمین؟
و بخش دیگه اش که همیشه قدرت اش بیشتر بود پاسخ می داد: تو بخشی از وجودت رو دست سونگمین سپردی. معلومه که دلتنگ اش میشی!
نور مهتاب کف اتاق پخش شده بود.
درست روی همون فرشی که سونگمین صبح دیروز دراز کشیده بود، نشست و به قرص کامل ماه خیره شد.
- منو ببخش به خاطر درد هایی که بهت دادم. منو به خاطر خودخواهیم ببخش سونگ.
.............
بدن اش به حد زیادی کرخت و خسته بود.
دلش میخواست توی همون جایی که هست حل بشه.
آخرین چیزی که یادش میومد درد کشیده شدن چاقو روی گردنش بود.
ولی وقتی دستش رو همون جا گذاشت دیگه زخمی وجود نداشت.
گرسنگی و تشنگی معده اش رو دردناک کرده بود.
آهسته پرسید: مگه من چند روز خواب بودم.
سوبین جواب داد: تقریبا دو روز.
سونگمین که از شنیدن صدای سوبین شوکه شده بود، چشم هاش گرد شد و پرسید: وایستا ببینم؛ من اینجا چیکار میکنم؟ تو مگه نمیخواستی منو بکشی پس چرا الان اینجام؟
سوبین با حلقه ای که توی دستش بود ور رفت و جواب داد: راستش چرا ولی خب این برای قبل از وقتی بود که فکر می کردم مینهو از جای اون مهره بی خاصیتش خبر داره. در نتیجه نفس کشیدنت روی این کره خاکی دیگه بی فایده بود.
اما الان من به اون مهره نیاز دارم. نمیدونم تو دنبال چی هستی؛ میخوای مینهو به مهره اش برسه یا نه؟ من جزو دستهء "یا نه" هستم.
برای همین خواستم نجاتت بدم ولی وقتی پیدات کردم متاسفانه قلب ایستاده بود.
اما به هر حال عشق همیشه هم به درد نخور نیست و چانگبین با تبدیل کردنت کمکم کرد.
سوبین بعد از گفتن این حرف ها لبخندی زد که باعث شد چشم هاش کشیده بشه و بیشتر شبیه یه روباه پلید به نظر بیاد.
سونگمین تمام حرف های سوبین رو هضم کرد، به جز دو بخش آخرش.
خب اینکه قلبش ایستاده و هنوز زنده اس چه معنی ای داره؟ باز دوباره وسط یکی از کابوس هاشه که با واقعیت اشتباهش گرفته؟
بالاخره به زبون اومد: آینه میخوام.
+رو به روی جایی که دراز کشیدی هست.
به موجودی که توی آینه بود نگاه کرد. رنگ پوستش پریده بود و لب هاش و اطراف چشم هاش صورتی تر به نظر میومدن.
یکم دیگه به مغزش فرصت داد تجزیه و تحلیل کنه.
شاید واقعا وسط یه خواب بود و چون سریع پیش می‌رفت گیج شده بود و داشت باور می‌کرد.
صدای سوبین از خلسه خارجش کرد: به این دنیای مسخره خوش اومدی.
بغض داشت گلوش رو فشار می‌داد. بیشتر از اینکه از تغییرش عصبانی باشه از این عصبانی بود که سر در نمیاره چرا باید همچین وضعیتی پیش بیاد!
قفسه سینه اش سنگینی می‌کرد و بدن درد خفیفی داشت.
دلش می‌خواست همون جا بشینه زمین و دوباره از ته دلش گریه کنه.
می‌خواست با خودش حرف بزنه بگه کاش یه زندگی عادی داشت کاش می‌تونست برگرده به قبل.
ولی هرچی توی تقویم مغزش می‌چرخید، هیچ روزی رو پیدا نمی‌کرد که بتونه از این مخمصه ای که هست به خاطراتش پناه ببره!
یه لیوان جلوش گرفته شد.
بو ای که از محتوای اون لیوان به مشامش رسید رنگ مردمک چشم هاش رو تغییر داد و دندون های نیشش رو تیز تر کرد.
برای چند لحظه سونگمین دیگه سونگمین نبود و وقتی اون لیوان رو سر کشید این رو فهمید.
وقتی خواست لیوان دوم رو هم از سوبین بگیره دستش رو پس کشید: قبلش جای مهره رو میخوام.
سونگمین کلافه به مبل تکیه داد.
+ببین احمق. الان دیگه هدف من و تو یکیه. میریم مهره رو نابود میکنیم بعدم همه چیز تموم میشه تو هم میری پی کارت.
سونگمین سرش رو به طرفین تکون داد.
+یه خون آشام تشنه هیچ قدرتی نداره. فعلا هم که کسی دنبالت نیومده. احتمالا دارن اطراف مینهو دنبالت میگردن و خب فکر نکنم تا رسیدن عاشق های دل خسته ات تشنگی بهت امان بده.
سونگمین بالاخره به حرف اومد: ترجیح میدم تلف بشم تا قدرت بیفته دست موجود کثیفی مثل تو.
+هوم پس تو هم مثل پدرت کله شق و باهوشی.
لیوان و سمتش گرفت و ادامه داد: ولی بالاخره کم میاری.
بعد هم از اتاق خارج شد.
سونگمین یکمی اطرافش رو بررسی کرد.
توی همون ساختمون وسط جنگل بودن ولی خب احتمالا اگر می‌خواست خارج بشه پیکر متلاشی شده اش توسط روباه ها به وسط جنگل می‌رسید.
بعدا وقت داشت برای وضعیتی که توش هست سوگواری کنه. بعدا ای که نمیدونه اصلا می‌رسه یا نه.
الان نجات دادن خودش مهم تر بود.
می‌تونست از نقاشی استفاده کنه ولی چجوری توی این اتاق کاغذ و مداد پیدا کنه؟
از جاش بلند شد تا اطراف رو بیشتر بگرده ولی بعد از چند قدم چشم هاش سیاهی رفت و دوباره برگشت روی مبل.
هنوز انرژی کافی برای تکون خوردن نداشت.
حدود پنج دقیقه بعد یه نفر وارد اتاق شد و براش غذا آورد.
موهاش از بقیه روباه هایی که تا حالا دیده بود تیره تر بود.
قبل از اینکه بره ازش پرسید: تو یه روباه به دنیا اومدی؟
اون شخص جوابی نداد.
-از تو سوال پرسیدم. وقتی به دنیا اومدی روباه بودی؟
+چرا باید جواب سوالت رو بدم؟
-چرا ندی؟
+چون تو یه خون آشام تازه تبدیل شده ای.
سونگمین خودش هم از شنیدن این جمله جا خورد.
-خب فقط میخوام بدونم چجوری وضعیتی که داشتی رو پذیرفتی؟
+من وقتی بچه بودم تبدیل شدم. چون بچه بودم خیلی بهم سخت نگذشت.
-مگه روباه ها هم تبدیل میشن؟
+همه موجودات این دنیا میتونن انسان ها رو تبدیل کنن.
-میتونی بهم یه مداد بدی؟
+من اجازه ندارم کاری برات انجام بدم. به جز غذا آوردن.
-خب گذاشتن یه مداد کنار سینی غذا که کار خاصی نیست.
+ما الان دشمن به حساب میایم.‌میدونستی؟
-من تازه وارد این دنیا شدم و این چیزایی که میگی برام تعریف نشده. فقط یه مداد میخوام.
اون شخص که یه جورایی حس بی پناهی سونگ رو ناخواسته کمتر کرده بود، بدون اینکه چیزی بگه از اتاق خارج شد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘐𝘯 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴Where stories live. Discover now