همون لحظه ای که فهمیدم

4.2K 389 2.5K
                                    

الان تقریبا 23 دقیقه از برنامه گذشته بود و اجرا کننده ها در حال بازی کردن اجراشون بودن ولی تمام حواس من فقط پیش یک نفر بود... اون عینکیی که قلبمو دزدیده بود.

اون تمام حواسش به اجرا بود ولی نمیدوست که با همین کار ساده هم میتونه تمام توجه منو رو خودش داشته باشه، جوری که حتی بعد از چند بار صدا زدن احسان تازه فهمیدم برنامه تموم شده...

احسان: خوبی آریا؟ چیزی شده؟ تمام برنامه اصلا حواست به اجرا نبود.

آریا: نه خوبم فقط یکم تمرکز نداشتم.

احسان: میخوای باهم حرف بزنیم؟

آریا: نه احسان گفتم که خوبم.
یکم با لحن تندی گفتم ولی خب نمیخواستم راجع بهش حرف بزنم آخه هنوز از احساساتم مطمئن نبودم...

احسان: باشه پس، به ممد بگم برسونتت خونه خیلی خسته به نظر میای.

آریا: نه احسان خودم میرم یکم هوام هم عوض میشه...

بعد از مکالمه کوتاهی که با احسان داشتم از روی صندلی بلند شدم وبه سمت راهرویی که به بیرون منتهی میشد قدم گذاشتم.

همینطور که داشتم با قدم های آروم بیرون میرفتم چشمم به موجود کوچولو افتاد که به طرز خیلی کیوتی سعی میکرد بند کفشش رو ببنده.

یه لحظه برای کوچولو بودنش دلم رفت، رفتم سمتش که باعث سرش رو بالا بیاره و با چشمای مظلومش بهم نگاه کنه، رفیق.... من واقعا عاشق این چشما شدم خاک به سرم.

بدون هیچ حرفی و با یه لبخند خم شدم بند کفشش رو ببندم که با دستش شونه هامو گرفت و مانعم شد.

بشیر: عه آریا چیکار میکنی! خودم میبندم ولش کن.

آریا: خب میبستم چه اشکالی داشت!
وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم.

آریا: اممم... میخوای برسونمت؟

بشیر: نه نه من یکم دیر تر میرم یه خورده کار دارم.

آریا: عه؟ چه کاری کلک؟

خندید، سرشو تکون داد و در حالی که با گوشیش که زنگ خورده بود، حرف میزد ازم دور شد.

منم به راهم ادامه دادم و سعی کردم کمتر بهش فکر کنم... فکر کردن به خنده هاش... چشمای مظلومش... فکر کردن به اینکه توی اون لباسا چجوری بنظر میاد... فکر کردن به اینکه در پوزیشن های مختلف چجوری بنظر میاد... اوه... نباید به این چیزا فکر کنم آخه لعنتی... حتی فکرش هم باعث میشه من اون پایین یه چیزهایی حس کنم و این به جای خوبی ختم نمیشه. 

وسط راهِ خونه که بودم خواستم گوشیم رو به ضبط ماشین وصل کنم که آهنگ بذارم شاید حداقل حواسم پرت شد ولی متوجه شدم که گوشیم رو تو اتاق پرو جا گذاشتم.... اه لعنت به این حواس پرتی.

وقتی داشتم به سمت اتاق پرو حرکت میکردم، صدا هایی که از اتاق احسان میومد نظرمو جلب کرد... صداها... مثل.. مثل ناله بود؟

ولی اونا ناله دو تا مرد بود....

بی توجه بهش رفتم سمت اتاق خودم گوشیمو بردارم و برم سمت ماشینم.

بشیر رو دیدم که داشت سوار ماشین میشد. خواستم سمتش قدم بردارم که فهمیدم داره سوار ماشین احسان میشه... موهاش بهم ریخته بود... لپاش کمی گل انداخته بود.... لباسی که تنش بود با لباسی که صبح پوشیده بود فرق داشت...

همه شواهد داشتن یه چیزو میگفتن...
ولی...
مغز من نمیخواست باورکنه...
نه.... نههههه....
نمیشه...
یعنی بشیر و احس-
خدای من....

قشنگ تونستم ترک برداشتن قلبمو حس کنم. چشمام خیس شده بود و اشکام دونه به دونه رو گونه هام بوسه میگذاشت و سوز سرمای زمستون باعث میشد رد اشکام روی صورتم بسوزه.... ولی کی اهمیت میداد تا وقتی دردش به پای درد قلبم نمی رسید...

سوار ماشینم شدم و به سمت خونم رانندگی کردم... وسط راه آهنگ های قمیشی گوش میدادم و ناخوداگاه فکرم سمت اونا میرفت...

به خونه که رسیدم بدون در آوردن کفشام و لباسام و دوش گرفتن، تن خستم رو روی تخت انداختم. سرمو تو بالشت فرو کردم تا اگه کسی خونه باشه صدای هق هق هام رو نفهمه...

••••

چشمای پف کردم رو باز کردم و حتی یادم نمیومد دیشب کِی خوابم برده بود...

نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم که 9 صبح رو نشون میداد.

از اونجایی که دیشب دوش نگرفته بودم تنم خیلی خسته بود و بوی بدی میداد...

پس تصمیم گرفتم بعد از دوش گرفتن، بدون صبحانه خوردن از خونه بیرون بزنم...

دوباره یه روز جدید...
ولی با یه قلب شکسته...

نمیدونم چجوری قراره باهاش کنار بیام...

••••

خب
جوری که جدیم:
دود این حتی برای خودمم سمه😭😂
و میدونم خیلی *سه نفطه* میزارم ولی این به سم بودنش بیشتر کمک میکنه...

*با کصخنده شیطانی صحنه را ترک میکند...

watermilk | A.HWhere stories live. Discover now