جوانه نابود شده

1.4K 236 1.1K
                                    

امشب، شب آخری بود که اینجا بودیم و بازم مثل هر شب دور آتیش جمع شده بودیم.

با دستی که به شونم خورد از افکار ناهنجارم بیرون اومدم و به شخصی که روی شونم ضربه زده بود نگاه کردم. امین بود، برای نرمال جلوه دادن خنده ریزی کردم و سرمو به نشانه چیه تکون دادم.

-مشغول به نظر میرسی، جریان چیه؟
گفت و ته حرفشو با یه چمشکِ "من همه چیو میفهمم" تزیین کرد.

+نه بابا. همینجوری حواسم پرت شده بود...

- ... نگو هر کیم نشناستت میفهمه یچیزیته.

+نچ اشتباه میکنی چیزی نی.

- گمشو. نی بی بی ایشتیبی میکینی.

به رفتار های بچه گونه‌ش خندیدم و به آتیش خیره شدم که ناگهان صدایی از اون طرف جمع حواس منو به خودش جلب کرد.

- نمیخوای برامون یه دهن بخونی سلطان؟

با تشویق بقیه مجبور شدم برم و گیتارم رو بیارم تا براشون آهنگ بخونم. گیتار رو کوک کردم و نفس عمیقی کشیدم و چشمم ناخوداگاه روی یکی توی اون جمع قفل شد ولی اون چشمش مال من نبود.... همینطور که قلبش نبود.... همینطور که بدنش نبود....

چشمم رو بستم و شروع به خوندن کردم واسه همونی که تمام ذهنم مشغولش بود.

+ پسرا همه ناز هستن
انسان های خاص هستن
من که فداتون بشم
چون خیلی پسرا آس هستن
چون خیلی پسرا آس هستن...
(آهنگ پیشنهادی داوشم بود 😔)

••••

از اتاق که بیرون اومدم همه سر میز جمع شده بودن. فقط صندلی رو به روی اون دوتا خالی بود، پس به ناچار اونجا نشستم.

همینطور که بقیه مشغول خوردن بود من چشمم فقط روی اون دوتا قفل بود که چطور بشیر غذا رو میزاره دهنش یا چطور حواسش هست که تو بشقابش چیزی کم نباشه.

یه لحظه حسرت خوردم کاش جای احسان منو انتخاب کرده بودی شیرینکم.... لبخندی زدم تا جای زخم رو قلبم رو بپوشونم... همیشه تابلو ها جای زخم روی دیوار رو میپوشونن...

توی همین افکار بودم که ناگهان دیدم بشیر دستشو گرفت جلو دهنش و سریع از سر میز بلند شد و رفت سمت دستشویی.

با نگرانی دنبالش کردم. همینطور که میرفتم دیدم احسانم داره پشت سرم میاد.... اونم خیلی نگران بود.

پشت در منتظر بودیم که بیاد بیرون و بفهمیم چی شده. وقتی خیلی طول کشید احسان رفت پشت در و صداش کرد:

- بشیرکم... حالت خوبه؟

وقتی صدایی جز صدای عوق زدن نشنید دوباره در زد.

- بشیر.... بیب... درو باز کن ببینم چی شده. (لیلا درو وا کن مویوم😔)

با لحن قاطعه ای گفت و به در کوبید.

بعد از گذشت چند دقیقه در باز شد و قامت ریزه میزه بشیر توی چارچوب در نمایان شد. موهاش بهم ریخته بود و صورتش کمی قرمز شده بود... حالش خوب نبود..

احسان با نگرانی سر تا پاشو بررسی کرد و مدام ازش میپرسید چه اتفاقی افتاده.

- اههه.. هیچی بابا فقط یکم بالا آوردم همین...

با لحن کلافه ای گفت و دست احسانو پس زد و رفت روی یکی از صندلی ها نشست. ما هم حرکتشو تکرار کردیم و دوباره همه باهم مشغول خوردن شدیم.

هر کسی مشغول کار خودش بود که یه صدای آشنایی توجه همه رو قاپید...

- هی بچززز.

با یه نیشخند شیطانی چند قدم دور تر از ما ایستاده بود و با چشمای شیطانی ترش بهمون زل زده بود....

همه خشکشون زده بود... اره... حتی من...

اون دوباره برگشته بود... دشمن همیشگیمون دوباره برگشته بود... ودف...

و بله اون کسی نبود جز...

زلیخا...
(این همون زلیخاییه که تو سریال چوکورواهه😔)

••••

سلام بچها جون چطورید؟

سلام بچها جون چطورید؟

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou télécharger une autre image.
watermilk | A.HOù les histoires vivent. Découvrez maintenant