از اونجا که چیزی تا پایان این فصل نمونده بود، بچه ها تصمیم گرفته بودن یه دورهمی بگیرن... و از قضا میزبان مهمونی من بودم...
تقریبا ساعت 8 شب بود که دیگه همه جمع شده بودن... فقط مونده بود بشیر و شوهرش بیاد...
همینطور که بین جمع میچرخیدم و از مردم میپرسیدم که چیزی لازم ندارن، ناگهان چشمم به لیام و پسر بلوندی که کنارش بود افتاد...
اوه... من دیروز به لیام اون موضوع رو نگفتم... تصمیم گرفتم برم پیششون و دو دیقه ای لیام رو از اون پسره قرض بگیرم...
+ عام... لیام میتونم دو دیقه داشته باشمت؟
قبل از لیام اون پسره به حرف اومد و جلوم ایستاد.
- هی هی چی چیو داشته باشمت؟ مگه شهر هرته!
+ نه نه منظورم او...
-من کاملا میدونم منظورت چیه... تو از اونایی که مال مردمو میدزدی...
+چی؟ خدای من...
لیام سریع پیش دستی کرد و اون رو گرفت و گوشه ای کشید.... پسره وحشی میخواست منو بخوره!
یهشون نگاه کردم که لیام چجوری داره آرومش میکنه... یکم که دقت کردم حس کردم چهره اون پسرو از یه جایی یادم میاد... اوه! این همون پسره استریپر نبود؟؟؟؟(نایلو میگه) بین اینا چه خبره؟؟؟
با صدای لیام که داشت میگفت بیا بریم تو حیاط حرف بزنیم از افکارم بیرون اومدم...
••••
بعد از اینکه قضیه نجم الدین رو به لیام گفتم تا الان که تقریبا نیم ساعت گذشته، هنوز پیداش نیست!
وقتی ازم آدرس اتاق بازیو پرسید فهمیدم میخواد چیکار کنه... ولی به بیضه هام هم نبود...
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا برای خودم لیوان آب خنکی بردارم...
وقتی به اونجا رسیدم متوجه دو نفر شدم که داشتن صدا های ریزی از خودشون در می آوردن... سرم رو برگردوندم و بله... دیدم که احسان بشیر اون پشت روی کابینت ها نشستن و دارن میک اوت میکنن...
بشیر مثل گربه کوچولویی پشت احسان مخفی شده بود، ولی از پاهاش که جوراب های صورتی تا زانوش کشیده شده بود و کفش های گوگولیش، میشد فهمید خودشه...
سعی کردم بهشون توجه نکنم ولی ناگهان چشمم بهشون خورد و فهمیدم بشیر داره با نیشخند شیطانی نگاهم میکنه و چیزی در گوش احسان زمزمه میکنه...
با زمزمه بشیر، احسان برگشت و نگاه کوتاهی بهم انداخت... بعد با صدای بم شده ای گفت...
- بده بزنیم آریا.
+وات؟
پرسیدم چون متوجه منظورش نشده بودم...
YOU ARE READING
watermilk | A.H
Fanfiction🔞این سم حاوی نویسنده ای بسیار بسیار گشاد است لطفا صبرتان به کام باشد.🔞 همش لحظه ای اتفاق افتاد که چشمام به چشماش برخورد کرد.... لحظه ای که اون موجود کوچولو با اون عشوه های کیوتش منو اسیر خودش کرد... گایز من واقعا از چشماتون بابت خوندن این سم معذر...